ﺳﻪشنبه, 29 اسفند,1402

معرفی رمان «عاشقی به سبک ونگوگ» | مریم‎سادات ذکریایی

14 مرداد 1397 01:55 | 0 نظر | امتیاز: 5 با 1 رای

عاشقی به سبک ون‌گوک، نوشته‌ی محمدرضا شرفی خبوشان، بهار 1393 توسط انتشارات شهرستان ادب به زیور طبع آراسته گردیده و مشتمل بر چهار فصل است. فصل نخست: شیدایی در سگ‌دانی، آغاز راه عاشقی شخصیت اول این کتاب است. البرز نامی‌ست که ارباب، خسروخانی روی او گذاشته و باهوز، نامی‌ست که شخصیت اول رمان، خود برای خود انتخاب نموده است و جالب این‌که خواننده با او هم‌ذات‌پنداری کرده و جز باهوز، نامی‌ را در خور شخصیت اول نمی‌‌داند و این نیست، جز مهارت نویسنده‌ی کتاب که با قلم توانمند خود شخصیت باهوز را به خوبی ساخته و پرداخته کرده است. از ابتدا تا انتهای فصل اول کتاب، ما با یک عاشق درونگرا مواجه هستیم و جریان سیال ذهن او در طول داستان، جاری است. دوربین نویسنده در بهترین مکان جای گرفته و از چشم هر بیننده‌ای مخفی گردیده است. باهوز از سوراخ لانه‌ی سگ، شاهد تمام ماجراهاست و همان‌جا شیدا می‌شود و از همان‌جا حوادث انقلاب را روایت می کند. این کتاب، تاریخی نیست اما ردپای کمرنگی از تاریخ را هم می‌توان در آن دید.

محمدرضا شرفی خبوشان که دانش آموخته‌ی ادبیات فارسی است، در تمام آثارش پیچیدگی خاصی دارد و شخصیت‌های داستان‌هایش دم دستی و یلخی نیستند. در این اثر هم شخصیت‌ها دارای ابعاد مختلفی هستند و خواننده از ورای یک آیینه‌ به شخصیت‌ها نگاه نمی‌کند بلکه آن‌ها را زنده و در محیط اطراف خود امثال آن‌ها را می‌بیند. شخصیت‌هایی مثل نازلی، مادر ناتنی باهوز، پدر کر و لال او و حتی عبدالله و خانمی.

فضاسازی کتاب بسیار عالی است و می‌شود در میان ورق‌های کتاب، همان‌جایی را که مشغول خواندن هستیم، با چشم ببینیم و احساس کنیم.

زیباترین فصل کتاب، فصل آخر است. آن‌جا که باهوز به آرزویش می‌رسد و می‌شود دانای کل و خودش را روایت می‌کند. در فصل آخر، خواننده تمام ظلمی را که به مردم پابرهنه از سوی رژیم‌های شاهنشاهی وارد شده، با تمام وجود لمس می‌کند.

تنها نکته‌ای که می‌شود به این کتاب گرفت، ادبیات گاه گاه باهوز است که البته این نکته شاید به منظر کسانی که محمدرضا شرفی را می‌شناسند، به چشم بیاید. گاه گاهی باهوز توصیف یا جمله‌ای به کار می‌برد که به نظر می‌رسد برای دهان این نقاش ‌کم حرف بیرونی و پرحرف‌ درونی که در درونش غوغایی برپاست، بزرگ است. خواننده احساس می‌کند یک جاهایی خود نویسنده است که دارد تعریف می‌کند، نه باهوز.

باهوز برعکس شخصیت مردانه‌اش که باید کلی‌نگر باشد, بسیار به جزئیات توجه کرده است و این شاید اقتضای شغلش هست. نویسنده خیلی خوب از پس باهوز برآمده و او را خوب پرورانده است، ولی کاش به سبک ونگوک نبود. ماهیت خود باهوز آنقدر بی‌همتا هست که نخواهد با یک نقاش خارجی، ولو نقاش بزرگی مثل ونگوک مقایسه شود.

 

به ظاهر نقاش داستان، یک جایی از داستان به حالتی از جنون می‌رسد که هوس می‌کند گوشش را ببُرّد و برای معشوقه‌اش نازلی بفرستد، اما اگر کمی دقت کنیم، متوجه می‌شویم که نویسنده با توجه به بهم ریختگی درونی شخصیت باهوز، می‌خواهد بگوید بیشتر از این که باهوز به فکر گوش بریدن برای معشوقه باشد، شاید مثل ونگوک از بیماری وزوزی که مدام توی سرش می‌چرخد، رنج می‌برد و می‌خواهد گوشش را بِبُرّد تا از آن رها شود و دیگر این قدر با خودش حرف نزند و صدای خودش را نشنود.

طرح جلد کتاب نیز راز و رمز و پیچیدگی خاص خود را دارد و خواننده در طول داستان دنبال کشف طرح جلد، می‌گردد تا جایی که وسط‌های داستان، آنجا که باهوز صحبت از بریدن گوش می‌کند، راز طرح روی جلد کتاب فاش می‌شود.


امتیاز دهید Article Rating
نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.