به قلم شهریار شفیعی
«نامت را بگذار وسط این شعر» عنوان مجموعۀ شعر سپیدِ محمدرضا شرفی خبوشان است که از طرف انتشارات شهرستان ادب در 78 صفحه در سال 13911 به چاپ رسیده است. عموماً اشعار این مجموعه، شعرهایی برای جنگ هستند.
*تقسیم بندی اشعارِ دربارۀ جنگ
قبل از اینکه وارد بحث فنی در مورد خود کتاب بشوم، به نظرم آمد که مقدمهای کوتاه از مرحوم سیدحسن حسینی را نقل کنم. مرحوم سیدحسن حسینی در مقدمۀ کتاب وزین «گزیدۀ شعر جنگ و دفاع مقدس»، تقسیمبندیهایی در باب اشعار دربارۀ جنگ انجام دادهاند که نقل خلاصهای از آن تعاریف، خالی از لطف نیست. ایشان این نوع اشعار را به سه دسته تقسیم میکنند:
شعر جنگ: به لحاظ زمانی، اشعاریست که در حد فاصل بین شروع تجاوز دشمن تا روز پذیرش قطعنامه 598 سروده شدهاند.
شعر دفاع مقدس: سرودههای بعد از پذیرش قطعنامه هستند که با ویژگی تکریم و تشویق دوست و تحقیر و تهدید دشمن و همچنین، انتقاد از خود و دیگران و انتقاد از برخی کارگردانان جنگ شکل میگیرد. البته که به نظر حقیر، مختصات و ویژگیهای یاد شده از جانب مرحوم حسینی، شاید در همۀ اشعار این دوره مصداق نداشته باشد، ولی حداقل؛ مسئلۀ زمان، در همۀ اشعار این دوره، میتواند نقطۀ مشترکی باشد.
شعر مربوط به جنگ: در تعریف این نوع از شعر، مرحوم حسینی مینویسند: دوست ندارم شعر مربوط به جنگ را شعر ضد جنگ بنامم. چون معنای ضمنی این نامگذاری، جنگطلب دانستن عناصر متعلق به شعر جنگ و شعر دفاع مقدس است. در ادامه او مینویسد: حال آنکه در حقیقت امر، نگارنده به جنگطلب بودن هیچ گروهی از اهل قلم، ایمان و اعتقاد ندارد. از منظر ایشان، این نوع از شعر، از دایرۀ محافل خاصّ نخبگان پا را فراتر نگذاشته و از شاعران و نویسندگان اروپایی تأثیرپذیر است. شاعران و نویسندگانی که کشور آنها در تهاجم پیشقدم بودهاند و در این نوعِ شعر، به احساسات ملّی– مذهبی توجهی نمیشود.
*جایگاه کتاب « نامت را بگذار وسط این شعر» در ادبیات جنگ
با این مقدمهای که ارائه شد، و باز هم به عقیدۀ مرحوم حسینی، اینک ما به لحاظ شعری در دورۀ دفاع مقدس قرار داریم. با این نتیجه، اشعار کتاب «نامت را بگذار وسط این شعر» نیز در زمرۀ اشعار دفاع مقدس قرار میگیرند. نکتۀ قابل توجّه مقدمۀ مرحوم حسینی، برشمردن برخی تفاوتهای شعر جنگ و شعر دفاع مقدس است که برای پرهیز از اطناب، از نقل آنها خودداری میکنم و باز هم معتقدم که همۀ تفاوتها یا مختصّات ارائه شده توسط مرحوم حسینی، دربارۀ این مجموعه شعر صادق نیست.
*نگاهی به ساختار و محتوای اشعار
من بنا دارم دیدگاههای خودم در مورد این کتاب را، شعر به شعر جلو ببرم و طبیعی است که نکات برجستهتر را در اینجا ذکر خواهم کرد. از شعر دوم این کتاب به نام «سلام یا اخی» شروع میکنم.
این شعر، حرفهای یک رزمندۀ ایرانی خطاب به یک سرباز عراقی است که هر دو، جان خود را از دست داده و به گواهی سطری از همین شعر، روی هم افتادهاند. به نظر بنده، ذات این مکالمه در نوع خود، و در میان اشعار دفاع مقدس کمنظیر است، و این دست تازگیها را، چندین و چند بار، در طول این کتاب تجربه میکنیم. البته کمنظیری از منظر نگارندۀ این سطرها.
در این شعر، رزمندۀ ایرانی متکلّم وحده است و ما حرفی از زبان سرباز عراقی نمیشنویم. این شعر در سه قسمت اتفاق افتاده و ظاهراً هر قسمت، در یک بازۀ زمانی رخ میدهد. جملات جالبی از زبان رزمندۀ ایرانی میشنویم، اینکه: «نگران نباش / دستم زیر سرت خواب نمیرود / فقط اگر میتوانی دست چپت را از روی سینهام بردار / خیلی دلم میخواهد، بتوانم / یک بار دیگر قرآن جیبیام را بردارم / لایش را باز کنم و / به امام و دخترم نگاه کنم»
یا وقتی در قسمت دوم این شعر، میگوید که از بوی عربها بدش نمیآید و از بوی کسانی بدش میآید که آنها را به جان هم انداختهاند. در کل، در این شعر سه قسمتی؛ میشد کمی از اطناب پرهیز کرد و به نظر من، قسمت سوم این شعر، درخشانترین قسمت است: «صدای بیلچه و ناخن و گریه میآید/ آمدهاند تفحص/ دلم نمیآید دستم را از زیر سرت بردارم/ اما باید بروم / دخترم حتماً عروس شده / و مادرم هنوز خودش را زنده نگه داشته است / میگویم تو را هم بدهند به همقطارانت اخی جان / اگر شد / به سارهایی که از گورستان بغداد رد میشوند / بگو خبرت را بیاورند تهران / دلم برایت تنگ میشود اخی / خداحافظ.»
شعر بعدی «این قالی» است که یک قالی، مخاطب همۀ حرفهای شاعر است. سطرهای درخشانی که قسمتی از تاریخ کشور را با استفاده از نشانۀ «قالی» به طور هنرمندانهای بازگو میکند.
«بوی گلهای قالی / لای دستکشهایی که بافتی / تا کردستان رفت / باغ این قالی / با جورابهایی که بافتی / روی کارون شناور شد.»
بعد از بازگو کردن خاطراتی که با تاریخ گره خورده، میگوید: «آقای سمساری / ما خیلی روی این قالی خونِ دل خوردهایم»
یکی دیگر از نکات مثبت این کتاب، آشناییزداییهای برخی اشعار است. در صفحۀ 20 این کتاب، سه شعر کوتاه به نام «سه اپیزود» هست که از کلمات یوسف، یونس و سلیمان استفاده شده و شاعر از پیشزمینۀ ذهنی و عقبۀ تاریخی آن کلمات، آشنایی زدایی انجام داده ست. برای نمونه یکی از آن سه شعر، در ادامه میآید:
«نگاه سلیمان / به دستی جزغاله در میدان مین / گویی جهان / گویی جهان / در انگشت دیو است.»
محمدرضا شرفی خبوشان یک تیزهوشی در این مجموعه به کار برده که چند شعر را به زبان محاوره نوشته، و این شکستگی در زبان اشعار، که مخاطب بعد از خواندن چند شعر به زبان رسمی، شعری به زبان محاوره میخواند و میزان صمیمیت و میزان برقراری ارتباط خواننده با شعر بیشتر میشود.
در این مجموعه، شرفی خبوشان، شاعری است که موضوعات ذهنی و دغدغههایش را بدون تکلّف، و به آسانی بیان میکند. تشرهایی به اجتماعِ بعد از جنگ هم میزند و نقدهایی را مطرح میکند که به راحتی نمیشود از کنارشان گذشت. اعترافات دلپذیری هم دارد. در صفحۀ 37، بعد از توضیح سادگی و صمیمیتهای جبهه، میگوید: «و من گاهی از عراقیها خوشم میآمد / که همۀ ما را از لابهلای دیوارها / از پشت درها و دروازهها / کشیده بودند آنجا»
یا در شعری دیگر: « میخواهم اعتراف کنم سرهنگ / من وقتی مُنوَرهای دشمن را میدیدم / یاد نامزدم میافتادم / الان که درد را نمیفهمم / اما اولش که تیر، رانم را سوراخ کرد / مادرم را صدا زدم / ببخشید سرهنگ / من سرباز شجاعی نبودم.»
شاعر انتقاداتی هم دارد؛ که در چند جای کتاب تکرار شده، انتقاداتی که به گمانم، به مذاق خواننده هم خوش بیاید. برای نمونه: « بگذار پوستکنده بگویم / ما همه برادر بودیم / بگذار این سطرها شعار شود / بگذار این سطرها را توی سرم بکوبند و / بگویندکه ستایش جنگ است.» یا در ادامه میگوید: «کاش جنگ هنوز بود و / دستهای ما توی جیب همدیگر نمیرفت / کاش هنوز جنگ بود و / فرصت آدم شدن / اندازۀ یک ساک برداشتن بود و راهی شدن.»
بنده خودم از علاقهمندان سرسخت شعر سپید، خصوصاً اشعار مربوط به جنگ هستم. به جرأت میگویم که تابحال شعری برای صدام ندیدهام. شعری به ظاهر لطیف، که شاعر به هیچ وجه از درِ فحش و نفرین وارد نمیشود. این شعر، «من خوشحال نیستم» در صفحۀ 47 کتاب است.
در صفحۀ 56 این کتاب، شعر «کلههایی که در باد فرو شدهاند» است که شاعر محتویات کولههای مسافران قطار تهران – اندیمشک را توصیف میکند. شاعر از دو پنجره به محتویات کولهپشتیها نگاه کرده، اول نگاه ظاهری است و دیگری، هدف و پیامی که صاحبان کولهها داشتند. او محتویات را میشمارد: «بادام مغز شده، مربای بِه، ترشی، بیسکوییت مینو، خودکار بیک»، و حالا زمان ضربۀ شاعر است با این سطر: «امّا در کولۀ هیچ کسی / چسبِ زخم نیست.» در ادامه نیز، شاعر با اشاره به تعلّقات دنیوی مسافرانی که رزمنده هستند، این موضوع را میرساند که هدف نهایی، الهی است.
روایت غیرخطی، به نظر من، از جمله تکنیکهایی است که میتواند شعر سپید را جذابتر کند. البته که مشکلی با روایت خطی ندارم؛ ولی به نظرم، کنش و واکنشی که در روایت غیرخطی بین متن و ذهن مخاطب اتفاق میافتد، این روایت را جذابتر کرده و مخاطب را بیشتر در اندیشۀ کشف پیام شاعر و شعر غوطهور میکند. یکی از نمونهها برای این نوع از روایت، شعر صفحۀ 61 به نام «بالا را نگاه میکنیم» است.
شعر صفحه 65 این کتاب «لهجۀ موجها» نام دارد و در این شعر، شرفی خبوشان، به صورت بسیار شاعرانه، وحدت ملی را خاطرنشان میکند، که در جنگ تحمیلی هشت ساله باعث نجات کشور شد. شاعر این کار را با آوردن نشانههایی از قومیتهای ایرانی و همچنین کلماتی از زبانها و لهجههای مختلف مردم ایران انجام میدهد.
*نمونه هایی از اشعار بسیار موفق
این کتاب مملو از سطرهای درخشان است. سطرهای درخشانی که بدون شک، مخاطب را تا آخر کتاب، با خود خواهد کشاند. برای نمونه، چند سطر را در ادامه آوردهام:
«صدای رمبش زمین میآمد / در اتاقم / در اتاقی که مال تو بود. / مادرکه مُرد / اجازه یافتیم / کمدت را باز کنیم»
یا در جای دیگر: «از دیشب / افتادهای روی نِیها / مچاله، مثل جنینی که در رَحِم است.»
یا: «بالا را نگاه میکنیم و / پا میکوبیم / شاید مینی جا مانده باشد و / چُرتش پاره شود.»
یا: «کارون / هنوز گاهی بالا میآید / سرک میکشد که تو را ببیند / گاهی پایین میرود / خم میشود که تو را کول کند.»
معتقدم، کتاب «نامت را بگذار وسط این شعر» شاید از کتابهای مغفول روزگار ما باشد که باید تا چاپهای بسیاری میرفت. و در آخر؛ با خودم بسیار کلنجار رفتم تا یک شعر کامل را به عنوان بهترین شعر انتخاب کنم که کار بسیار سختی است، انتخاب تنها یک شعر از میان اینهمه شعر درخشان. از منظر من، درخشانترین اثر این کتاب، مکالمۀ چهار جانباز در شعر «تا آخر دنیا» است که در ادامه میآید:
«چقدر خندیدیم / به مرتضی گفتم: / تا وقتی بمیری / مجبوری مؤدب باشی / چون پایی نداری که دراز کنی. / یحیی گفت: / -از تهِ گلویش- / دَمِ خودم گرم / دیگر سر کسی داد نمیزنم. / اصغر مرده بود از خنده / به آستینهای خالیاش نگاه کردیم؛ / دستی نداشت / که دراز کند. / تا آخر دنیا / توی سفرۀ کسی / دست نمیبرد. / چقدر خندیدیم! / تا آخر دنیا / تا آخر دنیا، امّا / همۀ ما دل داشتیم / و آن شب / با دلهای واماندهمان / آنقدر خندیدیم / که حتی اشک از گوشۀ تنها چشم من / بیرون آمد.»