هرچند میشود چشمها را بست و دیگرگونه دید و خود را در گوشهای از طبیعتِ سرشار خداوند متصور شد و به خیالهای بیشمار پرداخت و رؤیا بافت، اما بایستی بهتمامی، رود و بهار و کوه و مرتع و روستا را زیسته باشی تا بتوانی روحت را به زلال آبها و سبزی سبزهزارها و حیات ایلیاتی پیوند بزنی و از طبیعت بگویی و بنویسی. باید دلتنگی سفرهای راه دور و جداییهای دلآزار و بعضاً به اجبارِ سالهای تا امروز را چشیده باشی تا بتوانی تلخی آن را بیتبیت اشک بریزی و شعر کنی. بایستی سردسیرِ خانۀ بیعزیز، تمام تو را بلرزاند تا بدانی حتی واژگان جانسوز هم جوابِ زمهریرِ «تا همیشه نداشتن» را نخواهند داد. این نوع زیستن است که میتواند غزلهای راستین و صادق بیافریند و «بهار خواب»ِ محمدحسین نجفی را، بهعنوان نخستین مجموعۀ سرودههای او، شکوهمندانه، به غزل امروز معرفی کند.
«نجفی» اهل آباده است؛ بهتر است بنویسم اهل یکی از دو آبادۀ استان فارس؛ آن آبادۀ ییلاقی. (چنانکه خود شاعر تفاوت این دو روستا را برای خواننده روشن میکند.) لابد برای همین هم هست که روح طبیعتخویاش تابِ بیرحمی تهران را ندارد و بارها و بارها از کوچ هرازگاهش از روستا و دلتنگیهای ناتمام گلایه میکند... و در غزلهایی با عناوین «جاده» و «بی سرپناهی» مینویسد:
ای که مانند پرستوها عشایرزادهای
با تو هستم، بی خیال ماندن! آیا سادهای؟
مرتع و کوه و چرا دارد صدایت میزند
کفشهای خویش را پوشیدهای؟ آمادهای؟
هر طرف رو میکنی، دلبستگی داری به دشت... (ص 35)
و
... این کولۀ انبوه اندوه است یا کوه است
بر شانههای روح تنهایی که من باشم
باید به شهر و روستای خویش برگردم
یک روز اگر حتّی، برای خویشتن باشم... (ص 53)
و این دلبستگی، بیش از همه در غزل «سفر» مشهود است که یکی از زیباترین غزلهای «بهار خواب» است:
یک مشت غزل در چمدان سفرم ریخت
مادر که دلش آب شد و پشت سرم ریخت...
آری همۀ شوکت ایلاتیِ یک مرد
تا گفت «خدا یار تو باشد پسرم» ریخت... (ص 27)
و میتوان نقطۀ قوت غزلهای نجفی را سرودههای بیمانند او، برای خانوادهاش دانست. او بارها و بارها از شکوه پدر و مهربانی مادر مینویسد، از لحظههای بیوطنی و جادههایی که فاصلۀ او و خانوادهاش را بیشتر و بیشتر میکند، از «آرامگاه مادری خوب و فداکار»، «او بر نمیگردد به دنیا، دست بردار»... و حتّی شعرهایی که عطر عرفان و دل نابستن به دنیای دنی را دارند؛ مثل دوازدهمین غزل مجموعه با عنوانِ «دریا»:
حیف است زمین گیر شوی رود نباشی
دریا که همه همّ و غمت بود نباشی
برخیز که آن رود روان باشی و تنها
آبی که خودش را به گِل آلود، نباشی
تا او که سرآخر دو قدم مانده به دریا
در خواب زمستانیاش آسود نباشی... (ص 29)
«بهار خواب» از شعرهای اعتقادی و آیینی خالی نیست و میتوان یکی از زیباترین غزلهای عاشورایی را با عنوان و ردیف «آب» بیتبیت در آن خواند و گریست:
میرفت دور از چشمها در التهاب آب
با عالمی دلشوره و با اضطراب آب...
چون ساقههای ترد پیچک، تاب میخورد
در ذهن معصومانۀ طفل رباب آب... (ص 81)
همین سلاست و روانی شعرهای نجفیست که بر دل مینشیند. حتی قصهپردازیهای او و روایت قرارهای عاشقانۀ پنجشنبههای یک پیرمرد، با همسرش (که بیست و چهار-پنج سالیست در قطعۀ دوازدهمِ بهشت زهرا(س) آرمیده است). همینطور قصۀ «باغ سپیدار» و درددل سپیداری که تسلیم تبر میشود و آرزو میکند:
از پیکرم ای کاش سهتاری بتراشند
تا از طرف من بزند غمزدهای تار... (ص 76)
محمدحسین نجفی، «بهار خواب» را در اوزان کوتاه و بلند سروده و در بعضی غزلها، از قوافی دشوار استفاده کرده و توانسته است که به خوبی از پس آن بر آید. مثل غزل پنجمین، با عنوانِ «آشناتر از آیینه» که برای پدرش سروده است:
فارغ از هرچه امّا و آیا و زیرا
روح دریایی و رودها را پذیرا
ای که روح تو را کوهها میشناسند
دستهای تو را ریشههای کتیرا
ای تو بشکوهِ تا جاودان جاودانه!
دوستت دارم ای مرد! کوها! کویرا!... (ص 15)
این کتاب از آرایههای ادبی همچون تلمیح، واجآرایی و ... تهی نیست و نجفی غزلهایی را به «مسافران پرواز 655»، «شهدای غوّاص»، «کارگران» و حتی «مش عزیز»، بابای مسجد روستا، تقدیم کرده که خواندنشان خالی از لطف نیست.
تمام 44 غزل این مجموعه، دارای عنوان است که این از نقاط مثبت این کتاب به حساب میآید؛ چرا که عنوان یا تیتر، جزئی از شعر است و میتواند چکیدهای از آن به مخاطب ارائه کند یا اشارهای نغز و نیکو به محتوای شعر شاعر داشته باشد. نام کتاب هم از چهلمین غزل نجفی و مطلعِ «رسید فصل دعاهای مستجاب از تو/ پر از شکوفه شد امشب بهارخواب از تو... » گرفته شده که این غزل در پشت کتاب هم آمده است.
«بهارخواب» به عنوانِ نخستین مجموعهشعر محمدحسین نجفی، بهار امسال در 96 صفحه و با شمارگان 1000 نسخه از سوی انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسید.