من پناهنده نیستم
30 بهمن 1397
05:10 |
0 نظر |
امتیاز: 3 با 2 رای
درباره نویسنده:
رضوی عاشور (2014-1946) داستاننویس، رماننویس، منتقد ادبی و استاد دانشگاه مصری است. برخی از آثار او به زبانهای انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی و اندونزیایی ترجمه شده و کتاب «ثلاثیه غرناطه» اش در سال 1944 در نمایشگاه بینالمللی کتاب قاهره جایزه بهترین کتاب را از آن خود کرد و در سال 2007 جایزه ادبی کنستانتین کاوافی را در بخش یونان برد. رضوی عاشور مادر تمیم برغوثی(شاعر) و همسر مرید برغوثی ادیب و شاعر فلسطینی است.
درباره کتاب:
رضوی عاشور در کتاب «من پناهنده نیستم» داستان زندگی اش را و در پی آن داستان زندگی تمیم برغوثی شاعر معروف فلسطینی را روایت میکند. داستان از پیش از جنگ فلسطین، از دوران استقلال و سرسبزی این کشور آغاز میشود. توصیف باغهای زیتون، تپههای پوشیده از گل و سواحل زیبای ناقوره تا رفح در کنار بازگویی رسومات و فرهنگ فلسطین مخاطب را به سفری آرام در حاشیهی مدیترانه میبرد و رفته رفته هول جنگ و اشغال را به او مینمایاند. در تمام فصلهای کتاب، زندگی، امیدواری، عشق و پایداری سرلوحه اصلی داستان است. از لحاظ تاریخی «من پناهنده نیستم» از پیش از اشغال فلسطین تا زمان اشغال جنوب لبنان را روایت میکند. ترجمه کتاب را اسماء خواجهزاده به عهده داشته است؛ این ترجمه دارای نثری روان، صمیمی و در عین حال توصیفات درست و کامل از جغرافیا، فرهنگ و هویت فلسطین و در کنارش مرید برغوثی میباشد.
بخشی از کتاب:
مادرم پرسید: «نظرت چیست رقیه؟»
اصلا نگفتم حتی اگر در هند یا سند هم کار کند موافقم. فقط واضح و با صدای بلند گفتم: «موافقم.» تشر زد: «سبحانالله! شرم و حیا از بین رفته! بگو هر چی شما بگید، بگو هر چی پدر و مادرم بگن!» بار دوم شیخ عینالغزال همراه برادر و بزرگان فامیل و بزرگان روستایشان به خانه ما آمدند. پدر و عمو و برادرها و بزرگان روستا به استقبالشان رفتند. خواستگاری کردند و شیرینی خوردند. یحیی در مصر بود و مراسم بدون حضور او برگذار شد. مادر در حین رفتوآمد آهسته در گوشم میگفت: الان زنها میگویند عروس تنبل است و هیچ کاری بلد نیست. برای خودت زشت است بلند شو و خودی نشان بده.» بیسروصدا از خانه بیرون زدم و به طرف دریا رفتم. تمام ساحل را در حالی قدم زدم که از آن پسر خیس و طلااندود چشم برنمیداشتم. دوباره صحنه را مرور کردم. با صدای امواج و آوازها و هلهلههایی که از سمت خانهمان شنیده میشد، مرورش کردم.
«نگاهش را پایین انداخت و دستش را برای حنا گذاشتن دراز کرد. این آهو بچه است.. چگونه خانوادهاش راضی شدند او را بفروشند؟»
نظرات
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.