داستان از گلایه و اندوه مردی تنها از زندگی به هم ریخته اش آغاز میشود. از مستاجر بودنش، طلاق دادن همسرش، سرفه های پشت سر همش و تنهایی اش که حالا خیلی بزرگ شده است.
«اما همیشه زنی توی خوابم میخندد. زنی پشت دیوارهای خواب من. و همین خندههای تیز زن است که دیوارها را به هم میزند و سیاهی را آوار میکند. ترس را توی دلم میاندازد و بیدارم میکند.»
با آنکه قلم حرفه ای نویسنده نوید یک قصه ی خوب را به تو میدهد، در ابتدای کتاب حس می کنی با یک موضوع کسالت بار و تکراری مواجهی، تنهایی و فقر.
اما فصل اول به پایان نرسیده میبینی ناگهان تمام داستان عوض میشود. کسی نمیمیرد، خبر بدی نمیشنوی بلکه با خبری خوش فضای خاکستری داستان رنگ میگیرد. رگه هایی تیره از سبز و قهوه ای به جان داستان میخزد. ارثی از فامیلی دور. خانه ای بزرگ در یکی از روستاهای شمال به مستاجر تنهای قصه به ارث رسیده و این سرآغاز ماجراهایی جالب است. سرآغاز جادههای گلی و باران های عصر، بوی چوب و عطر چای، نعنا و گلهای دامنش، دعوای سمسار و تهدیدهای وحشیانه اش، پیرمرد مرموز و خون دار، طایفه ی موقرمزها، رفت و آمد جن ها در روستا، خانه های در تصرف جن هایی که تا آخر قصه هم نمیدانی هستند یا نه. روایت هزار لایه ای از ترس و سر به هوایی، عشق و سکوت، دل دل کردن بیهوده تا زمانی که کار از کار بگذرد. داستان در عمارت سالار افخم روایت می شود. عمارتی بزرگ با اجناس عتیقه ای که سمسار فکر میکند برای اوست و سالار با بیرحمی بالا کشیده. شخصیت اول داستان مدام درگیر سرفه های وحشتناکی است که از کودکی همراهش آمدهاند. درگیر ترسش از سکوت، از تکرار صدای گامهایش در خانهای به این بزرگی. همین ترسها بهانهای میشود تا از نعنا بخواهد به جای باج دادن به سمسار به خانه او بیاید و کارهای خانه را انجام دهد. اتاق کوچکی به نعنا میدهد اما تمام مسیر بارانی تا تهران را، تمام آن روزی را به خواست همسر سابقش به تهران میآید را، به نعنا و گلهای دامنش فکر میکند. فکر میکند عطر آن گلها مرهمی بر زخم هزارساله سینهاش میشود و سرفههایش را از بین میبرد.
اما داستان همین نیست، کینه ای که از قدیم بین سمسار و اقوام نعنا در جریان است، راز بین سمسار و نعنا، خط و نشان کشیدن سمسار برای صاحب جدید عمارت افخم و عشق پنهان پیرمردی که پادوی سمسار است به نعنا، همه چیز را در هم کلاف میکند. کلافی پیچیده که کم رویی و سرفه های ممتد نمیگذارد گرههایش باز شود.
«پیرمرد از اینکه هر بار موقع ورودش مرا نزدیک آشپزخانه، نزدیک به نعنا ببیند خوشش نمیآمد. چند باری پرسید که با نعنا کاری دارم یا سوالاتی از این دست اما هر باز چیز بی ربطی میگفتم. دلم نمیخواست به نعنا حساس باشد اما کاریش نمیشد کرد.»
قصه پیش میرود تا روزی که صحنهای تکان دهنده نعنا را به معمای داستان تبدیل میکند.
هر چند ابهام و اسرارآمیزی قصه کم نیست اما امیدی در انتهای داستان زبانه میکشد. نوعی دیوانگی که اگر چه خانه را در آتش خواهد سوزاند اما به دنبال عطر گلهای دامن نعنا خواهد رفت تا جای او را پیدا کند. به جایی که به قول فالگیر، به آن میرسد اما سخت.