بیکتابی، جدیدترین اثر محمدرضا شرفی خبوشان، رمانی در فضای اسطورهای، و در پسزمینۀ حوادث دوران مشروطه است و داستان مردی را روایت میکند که شغلش، فروختن نسخههای خطی و کتابهای نایاب قدیمی به سفیران و مستشاران فرنگی است.
میرزا یعقوب خاصهفروش، که راوی اول شخص این داستان است و با نثری ملهم از ادبیات غالب در دوران قاجار و در رفتوبرگشتهای زمانی بر اساس جریان سیال ذهن، روایتگر این داستان غریب است، درست در بحبوحۀ به توپ بستن مجلس مشروطه و زمانی که تهران قدیم در زیر سم اسبان قزاقهای لیاخوف لگدمال شده و خون آزادیخواهان در باغشاه بر زمین ریخته، درگیر یافتن کتابی قدیمی است که ناخواسته به رسالهای دست مییابد که مدعی یافتن جایگاه ضحاک ماردوش در دماوندکوه است.
زبان کتاب گرچه شاید برای مخاطب عام، قدری سختخوان باشد، اما بهخوبی توانسته فضای تاریخی دوران منتهی به مشروطه را بازسازی کند. در پس واژگان و توصیفها و عبارتهایی که در مواردی خواننده را وادار میکند تا در یافتن معنی کلمهای یا مفهوم اصطلاحی، به سراغ جستجوی فرامتنی برود، تصویری تاریک، غبارآلوده، متعفن و آغشته به خون و خیانت و خباثت از روزگاری به دست میدهد که آزادیخواهان، منکوب و متواری شده بودند و خائنان و مستبدین با کمک بیگانه، خانۀ ملت را به ویرانههای مظالم خود افزوده بودند.
راوی که شخصیتی است خاکستری و امیال خیر و شر در وجودش به پیکار مشغولند، در معرفی، خود را کتابدوستی میداند که گرچه در دادوستد نسخههای خطی با اجنبی است، اگر کتاب ارزشمندی بیابد آن را برای خودش نگه میدارد تا «به دست نامسلمان نیفتد» .
نویسنده، با بهرهگیری از جریان سیال ذهن، و در رفت و برگشتهای زمانی از زبان میرزا یعقوب، جبریمسلکی مردم و ناامیدی به تغییر شرایط و بهت و سرگردانی همگانی را که در بسیاری از اعصار تاریخی، گریبان ملت ایران را گرفته است، بیان میکند. در بخش ابتدایی کتاب، راوی، ایران را به حمامی تشبیه میکند که در کودکی به آن میرفته. حمامی که «به خلاف حمامهای دیگر، سربینۀ نمزده و سردی داشت. استاد حمامش یکچشم و قوزی بود. جامهدارش یک دست نداشت و دست دلاکش پر از میخچه بود. تونتاب دیوانهای داشت... و کوزهاندازش همیشه خواب میماند... . هیچکس سر جایش نبود و همهچیز رو به ویرانی بود و حمام کردن به ادا درآوردن میمانست و همه ناراضی بودند و فحش میدادند اما دوباره مینشستند سر جایشان و منتظر میشدند که حنا به ریششان رنگ بگیرد».
این جبریمسلکی که در وجود شخصیت راوی نیز نهفته است، در انتقاد او به مشروطهخواهان و ناامیدیاش از تغییر وضع موجود نمایان میشود: «این وطن را میخواهم چکار وقتی دست یکعده دزد و عملۀ جهال و سفاک است؟ مگر از دست اینها میشود ایران را خلاصی داد؟ کی خلاصی دهد؟ یک مشت جهال دیگر بیایند جای یک مشت جهال دیگر را بگیرند، بدتر از قبلیها؟ کی دانشاش را دارد که این مملکت را اداره کند؟ کو دانایی؟ کو عشق به کتاب؟ کتابدار ما که دزد باشد، قضیه معلوم است...».
گرچه شاید در توصیف جزئیات رعشهبرانگیز کشتار مشروطهخواهان به دست عمال لیاخوف و سرکردههای روس و دستنشاندههای محمدعلی شاه، و توپ باران مسجد و مجلس و غارت خانۀ وکیل و روشنفکر و آزادیخواه، به نظر آید که آنچه فریاد آزادی را در گلو خفه کرد، توپ روسیه و سرنیزۀ قزاق اجیرشده بود تا تاج و تخت آخرین مستبد قاجار را برای چند صباحی بیشتر حفظ کند و خط تاراج ملت و مملکت ادامه یابد. اما درونمایۀ بیکتابی، به جهل و جبری عجینشده در ذهن تاریخی مردم اشاره دارد که یا به وضع موجود خو گرفتهاند یا اعتقادی ندارند که میشود چیزی را دگرگونه کرد؛ «با چکمه روی زمین نشستن خوب نیست، با قبای دراز و لباده بلند هم نباید روی صندلی نشست. این منقل و وافور را هم نمیشود روی میز گذاشت. نمیشود چهار زانو قاشق و چنگال دست گرفت... یا باید کلاً وضع را تغییر داد یا باید هیچکاری از کارهای این فرنگیها را قبول نکرد. این مجلس به این میمانست که ما منقل و وافورمان را بگذاریم روی میز و بنشینیم روی صندلی. مضحک است. باعث تمسخر است. باید جمع میشد این بساط».
آنکه آزادی را منکوب و مردم را تاراج میکند، ماردوشی نیست که شاید در هیأت شاه قجری یا لیاخوف روسی درآمده است. دشمن آزادی و سعادت یک کشور، تکتک آن آدمهایی هستند که چیزی جلوتر از منفعت شخصی و لحظهای خود را نمیشناسند و نمیبینند. شاهی که دغدغههای حکومتداریاش در حرمخانهاش میگذرد، کتابداری که مقراضی در کیف دارد و مفاخر فرهنگی یک ملت را برای پشیزی مثله میکند تا خرج وافور و تریاکش کند، عتیقهفروشی که به جستجوی گنجی موهوم است، قزاقی که دشنه میکشد و خون میریزد تا غنیمتی و غارتی نصیبش شود، و مردمی که حتی اگر دل به امید مشروطهخواهان بستهاند، ترجیح میدهند در خانه بمانند و سر زیر لحاف مخفی کنند تا صدای توپ و تفنگ به پایان رسد. ماردوش در هیأت تمام این مردمان است. مردمی که چون ناآگاهاند، و چون کتاب نمیخوانند، باید سرتاسر تاریخ را دوباره و دوباره تجربه کنند؛ «مردم چنان عادت به مظلومیت کردهاند، که تصور نمیکنند که ظلم چیزی است که آن را دفع میتوان کرد».