گفتن و نوشتن از تاریخ، امری شیرین و دشوار است؛ شیرین است چون سبب ماندگاری گذشته میشود، دشوار است چون کوچکترین خطا در روایتِ تاریخ، خیانت به پیشینۀ یک سرزمین تلقّی میشود. بازتاب وقایع تاریخی، مستلزم اطّلاعات دقیق و تخصّصی است؛ در غیر اینصورت، مانند بعضی از سریالهای تاریخی، بیش از آنکه مخاطب را با گذشتۀ کشورش آشنا کند، به مضحکهای پر زرق و برق تبدیل میشود که نه در فضاسازیاش، خبری از تاریخ است، نه در گفتار و رفتار و کنش شخصیّتهایش، اثری از تاریخی بودن دیده میشود.
هنگام نوشتن از تاریخ، نویسنده باید خود را در برهۀ زمانی مورد نظر قرار دهد و با اِشراف کامل بر مختصّات گوناگون آن دوره، وقایع را منعکس کند، این همان موردی است که در رمان «بیکتابی» بهخوبی اتّفاق افتاده و این اثر را در میان داستانهای تاریخی، برجسته کردهاست.
«بیکتابی» روایت تاریخ از منظر ادبیّات است. بهطور کلّی، پیشنیاز خواندن این کتاب، آشنایی با شعر و نثر فارسی است؛ باید شیفتۀ کتاب و کاغذ و تاریخ و ادبیّات باشی تا بتوانی با بیکتابی همراه شوی. شاید در ابتدا سردرگم شوی و احساس غریبگی کنی، امّا چند صفحهای که بگذرد با زبان و فضای داستان انس میگیری و دیگر نمیتوانی کتاب را رها کنی. کسی که پای بیکتابی میایستد، حرص و ولع «میرزا یعقوب آنتیکخر» نسبت به کتابها را درک میکند و از بیمبالاتی «لسانالدوله»، کتابدار مخصوص ناصرالدّین شاه، به جوش میآید.
نویسنده با انعکاس ابعاد گوناگون دوران قاجار، جزئیاتی مانند پوشش، غذا، معماری و گفتار، شخصیّتها و برهۀ تاریخی مدّ نظر را باورپذیر جلوه داده، خواننده را به دوران پر تب و تاب مشروطه میبَرد و با تکتک شخصیّتها همراهش میکند. او مثل لسانالدوله، قدر کتاب را نمیداند؛ مثل میرزا یعقوب، کتاب را به چشم کالای آنتیک میبیند و برای تزئین خانه و پستهای اینستاگرامی! از آن استفاده میکند، مثل پدراَندر، خوانندۀ صِرف است، بی هیچ کنش و تأثیر و نفوذی؛ آدمی که وظیفهاش خواندن است؛ انگار فرمانبردار کسی باشد! دنبال این و آن راه میافتد و مسخ میشود. داستان از نیمه که میگذرد، خواننده هم دنبال ضحّاک میگردد و ویژگیهای پادشاه ماردوش را با تکتک شخصیّتهای داستان و حتّی با خودش !تطبیق میدهد.
بیکتابی، رمانی تاریخی- اساطیری است. زمان، مکان، متنها و آدمها با هم در میآمیزد و ماجرایی پر فراز و نشیب و معمّاگونه رقم میخورد. البتّه در بعضی فصلها اتّفاق خاصی رخ نمیدهد و مخاطب، تنها شاهد هنرنمایی و اطّلاعات و مطالعات نویسنده است! اطّلاعاتی که اگر در لابهلای وقایع و تعلیقات داستان، گنجانده میشد، جذّابتر مینمود. در برخی قسمتها هم گویا تعادل بین تاریخ و ادبیّات از دست نویسنده خارج شدهباشد؛ ماجرای داستان فراموششده و بیکتابی، عملاً به یک اثر ادبی صِرف تبدیل میشود؛ همانطور که بعضی بخشها، تاریخِ محض است و چند صفحهای هم رومانتیکِ (یا شاید اروتیک!) مطلق؛ در صورتیکه بهنظر میرسد اگر این اطّلاعات، تفکیک محتوایی نداشت و تلفیق میشد، روایت داستان جذّابتر و دلچسبتر بود. نکتۀ دیگری که ذهن خواننده را درگیر میکند، حذف یکبارۀ شخصیّت «آدم» است؛ داستان با «آدم» شروع میشود و او تا اواسط کتاب، نقش نسبتاً پررنگی دارد، امّا انگار مانند میرزا یعقوب، کار نویسنده هم با «آدم» تمام شده و دست و پاگیرش باشد؛ بنابراین، یکباره حذفش میکند و از دست یک شخصیّت فرعی خلاص میشود؛ شاید ادامۀ حضور این شخصیّت، میتوانست اتّفاقات هیجانانگیزتری رقم بزند!
بهطور کلّی، اگرچه در سالهای اخیر رمانهای تاریخی مختلفی نگاشته شده و بعضاً با استقبال عموم هم مواجه گشته، امّا نوشتن رمان تاریخی برای طیف خاصّی از مخاطب، جرأت و جسارت ویژهای میخواهد؛ خطرپذیری و ریسکی که محمّدرضا شرفی خبوشان، آن را پذیرفته، امتحانش را بهخوبی پس داده و راه را بر سایر نویسندگان، برای بازتاب دیگر دورههای مختلف تاریخی هموار کردهاست.