به نقل ازخبرگزاری فارس: نسل سومی است. جنگ را ندیده، اما داستانهایش از جنگ میگوید و بر این باور است که جنگ هنوز ادامه دارد و پذیرش قطعنامه خط پایانی بر جنگ تحمیلی نبوده است. ارتباط معناداری میان داستانهای اولین کتابش با زندگی امروز وجود دارد؛ هرچند در برخی کمرنگ و در برخی پررنگتر است.
سیدحسین موسوینیا از آن چهرههایی است که مانند آتشفشان در حال فوران حرف برای گفتن دارد، اما در طول مصاحبه حواسش هست که از مسیر گفتوگو خارج نشویم. مجموعهداستان «خط مرزی» او را نشر شهرستان ادب منتشر کرده است. وقتی از او پرسیدم چرا برای اولین کار سراغ جنگ رفتهای، گفت «برای آخرین کار هم سراغ جنگ میروم». او بر این باور است که باید قهرمانهای دفاع مقدس را دستیافتنی تصویر کنیم تا همه بتوانند خود را در آنها ببینند و بتوانند برای رسیدن به آنها تلاش کنند.
در ادامه مشروح این گفتوگو را میخوانید.
*برای آخرین کار هم سراغ جنگ میروم
به عنوان یک نویسنده از نسل سوم پس از انقلاب که جنگ را هم ندیده، برای اولین کار سراغ نوشتن از جنگ رفتی؟
حالا شما میگویید به عنوان اولین کار، ولی من میگویم برای آخرین کار هم سراغ جنگ میروم.
*جنگ یعنی قربانی کردن برای رسیدن به هدف
یعنی همچنان از جنگ مینویسید؟
بله. جنگ را دوست دارم. اینکه از کجا وارد جنگ شدم را شاید نتوانم منشأ دقیقی برایش پیدا کنم؛ اما مطمئناً زیست آدمها مؤثر بوده. ولی اگر بخواهیم کلان نگاه کنیم، چیزی جز جنگ و مبارزه وجود ندارد و نگاه من در این حرف یک نگاه از کل به جزء است. یعنی من مسألهی خیر و شر و مبارزهی حق و باطل را مجموعهی مرجع، این عرضی که داشتم که چیزی جز جنگ و مبارزه وجود ندارد، میدانم؛ چراکه این مبارزهی این دو جبهه ابدی و ازلی است. با این نگاه اگر قرار باشد بنویسیم، جز جنگ چه چیزی را میخواهیم بنویسیم؟ نگاه من به جنگ، محدود به خاکریز و توپ و تفنگ نیست؛ بلکه در ذهنم ماجرای مبارزه و قربانی کردن برای رسیدن به هدف است. جنگ برای من اینطور است که چیزی را قربانی کنی که به هدفت برسی! این جنگیدن است.
اساساً نویسندهای اگر بخواهد از پیرامون خود برای نوشتن الهام بگیرد، ماجرای کشته شدن انسانها در جنگ میتواند الهامبخش باشد. در کشور ما وقتی نگاه میکنیم، هنوز جانبازی را میبینیم که درگیر مشکلات جسمی و روحی است که به واسطهی جنگ برایش بهوجود آمده یا در همین کوچههای نزدیک ما شهید مدافع حرم میآورند؛ پس جنگ کاملاً جاری است و آدم نمیتواند از آن فرار کند و اگر بخواهیم از آن فرار کنیم، جنگ سراغ ما میآید. به همین خاطر من جنگ را دوست دارم. روبهرو شدن با آن را میپسندم و نوشتن از جنگ برایم به نوعی همین جنگیدن است.
*تصور میشود کسی که جنگ را ندیده، نباید روایت کند.
شما جنگ را ندیدهاید و البته مخالف این حرف هستم که گفته میشود کسانی باید از جنگ بگویند که در آن بودهاند. از این رو در داستانهایی از این کتاب، شما مشغول روایت اثرات جنگ هستید که قابل قبول است؛ ولی در داستانهایی نظیر «کنسرو خونی» یا «خط مرزی» که دیگر حاصل تجربهی شما نیست و خاکریز در حال روایت شدن است را چطور کسب کردهاید؟
من برای شخصیتهای داستانم بازیگری مکتوب میکنم، واقعاً انرژی میگذارم و به دورن آنها میروم؛ مخصوصاً در داستان «روزی روزگاری پدر» که خیلی برایش وقت گذاشتم. هم باید مراقب میبودم که حرفی بزرگتر از دهان شخصیتهای بچهها نزنم و هم اینکه باید حرف خودم را میزدم.
اتفاقاً یکی از آسیبهای جنگ ما همین است که فکر کردیم هرکس جنگ را ندیده، نباید روایت کند. من این نظر را اشتباه میدانم. مگر وقتی محمدحسن شهسواری رمان «وقتی دلی» را نوشته مصعب را دیده؟! مگر «شماس شامی» را که مجید قیصری نوشته، آن واقعه و برههی تاریخی را دیده است؟ هرکس باید روایت خود را از تاریخ بازگو کند. من قبول دارم رویدادی به اسم جنگ را ندیدهام؛ ولی راه برای درک آن بر هیچ نسل بعد از این ماجرا بسته نیست. جنگ برای من منحصر در آن هشت سال نیست و ممکن است من در خاکریز و خط مقدم نبوده باشم، اما جز معدودی از نویسندگان جنگ دیده و همانهایی که بودند، با کمال احترام و تواضع عرض میکنم، چه گلی به سر ادبیات جنگ ما زدند؟! ضمناً چه کسی میگوید که من با زحمت بیشتر نمیتوانم به درک و تحلیل برسم؟ اتفاقاً به نظر من حادثههای بزرگ در گذر زمان عمق پیدا میکنند و اتفاقاً بر این باورم آدمهایی که پس از گذر سالها و عمیق شدن یک حادثه به آن میرسند، اطلاعات بیشتری در اختیار دارند.
*رمان را به عنوان یک تحلیلگر اجتماعی میشناسیم.
مثلاً فرض کن یازده سپتامبر وقتی روی داد، سریع تعدادی مستند ساخته شد؛ ولی هرروز که میگذرد، زوایای تازهای از این رویداد آشکار میشود. این زمینهی کار تازه را ایجاد میکند که پنج سال پیش در دسترس نبود و بر این باورم که وقتی حوادث از مرحلهی هیجان عبور میکنند، بعدش به مرحلهی توصیف میرسند که این مستلزم گذر زمان است و بعد از آن وارد فاز تحلیل میشوند و اتفاقاً ما رمان و رماننویس را به عنوان یک تحلیلگر اجتماعی میشناسیم که تکمیل اطلاعات، افول هیجانها و روشن شدن حواشی اتفاقات در گذر زمان، قوت و صحت تحلیل را بیشتر میکند.
*راه برای نوشتن از جنگ بسته نیست.
قطعاً احمد محمود زحمت کشیده و رمان شاخصی نوشته، ولی در دورهی هیجان، حتماً محمدرضا بایرامی کارهای بزرگی خلق کرده که در دورهی توصیف بوده است و بر این باورم که بعد از گذشت دو - سه دهه از اتفاقی به بزرگی جنگ، میتوان وارد مرحله تحلیل شد. البته این ادعا را ندارم که من اثری تحلیلی نوشتهام؛ ولی باورم این است که راه برای نوشتن از جنگ بسته نیست؛ چون جنگ تمام نخواهد شد.
*آنهایی که میگویند ادبیات در آخر خط است، ایدئولوژیشان به آخر خط رسیده.
گفتی رمان به عنوان یک ابزار تحلیل کمک میکند. میخواهم بدانم قرار است داستان کاری برای بشر کند؟ چون گفته میشود امروز ادبیات در پایان خط است.
آنهایی که میگویند ادبیات ابزار نیست و به آخر خط رسیده، به ایدئولوژیهایی وصل هستند که آن ایدئولوژیها به آخر خط رسیدهاند. اینها کفگیر مضمونشان به ته دیگ خورده است. تفاوت اصلی ما به عنوان نویسندهی مسلمان با آنها همینجا است. مشغول کاری هستم که در آن با توجه به جهانبینی خودمان به جهان داستان نگاه کنم. جستارهایی از این دست که مثلاً در باورهای ما گفته میشود اگر صدقه بدهیم، بلا از ما دفع میشود و این با منطق داستان در تئوریهای ترجمهشده تبیین نشده و ناسازگار است؛ ولی اتفاق میافتد و در صدد تبیین این موضوعات هستم که چقدر ما باید در پیرنگ، نسبت به باورهای خود توجه داشته باشیم. در زمان و شخصیتپردازی هم مصادیقی هست که اینجا قصد توضیح ندارم، ولی میخواهم بگویم متأسفانه ما دچار تناقضهایی هستیم که در رفتارها و محصولات ما بروز دارد.
من باورم این است که علوم انسانی تعیینکننده است، ولی ما مصرفکنندهی ترجمهای علوم انسانی هستیم! من باور دارم که این علوم انسانی است که انسانساز است؛ ولی متأسفانه ما داریم با علوم انسانی غیربومی اقدام به تربیت جامعه میکنیم.
به صورت کلی قصه در جهان معناها، نازلکنندهی معنا است و بخش عمدهای از قرآن هم قصه و ماجرا و روایت است. برای همین تقریب به ذهن و عبرت و نازل شدن، عمیقترین معناها و اگر نویسندهای بر پایههای درست تربیت شده باشد، معناهای مستتر در جهان و پیرامونش را میبیند و کشف میکند، در اثر هنریاش سادهسازی میکند و آن را بازگو میکند. گاهی حتی خود نویسنده حواسش نیست که چنین جایگاهی دارد و هیچ مراقبتی نسبت به ورودیهای تربیتکنندهی ذهن و روحش ندارد.
*رمان باید منبر جذاب مکتوب باشد.
پس داستان را راهگشا میدانید؟
اصلاً قائل به این نیستم که گفته میشود داستان وظیفهی هدایت ندارد؛ اتفاقاً کار اصلی داستان همین است که به هر میزانی که میتواند، هدایت کند. غیر از این باشد، چه کار میخواهد بکند؟ ممکن است هر پدیدهای وجوهی داشته باشد و یک داستان ممکن است لذت خواندن را منتقل کند؛ ولی درانتها، اگر تحلیل و شناخت ندهد و مسیر تازه نشان ندهد، خب خواننده میتواند لذتهایی دیگری را تجربه کند. باز هم تأکید میکنم کار اصلی ادبیات و هنر، بهویژه رمان، این است؛ یک منبر جذاب مکتوب باشد.
*زندگی آدمها در گرو انتخابهایشان است.
اولین داستان این مجموعه به نظر موضعگیری نویسنده در قبال جنگ و داستان و... است. «دیدگاه» داستانی است که از دل دشمن شروع میشود که اهل قرآن خواندن است و با خدا هم ظاهراً ارتباطاتی دارد، ولی انگار مشرک است؛ چون چند مرتبه تکرار میکند که «چشمآبیها محاسباتشان غلط نمیشود». انگار ایمان او به غربیها، بیشتر از آن قرآن است. درنهایت هم بدون اینکه حرفی بزنید، خواننده عبارت آیهی شریفهی قرآن که میفرماید «مکروا و مکرالله ...» را در داستان میبیند. در داستان آخر هم باز یک عراقی داریم که اینبار همراه با رزمندههای ایرانی در جبهه حضور دارد و به شهادت میرسد. دوست دارم کمی از نگاهت به دشمن حرف بزنید.
من آدمها را این گونه میبینم؛ یعنی تا لحظهای که مخالف است، او را با همان مختصات میبینم و قضاوت میکنم؛ ولی از لحظهای که تسلیم شد، دیگر نگاه باید عوض شود. این نگاه اسلام هم هست. در این داستانی که گفتی و بقیهی داستانها، درواقع تلاش کردم گفته باشم که آدمها همهی زندگیشان در گرو تصمیمهایی است که در لحظات بحران و بزنگاههای زندگیشان میگیرند. زندگی آدمها در گرو انتخابهایشان است.
امام خمینی (ره) جملهای خطاب به جریانهای منافق فرموده بودند که بسیار عجیب است، من نقل به مضمون میکنم که میفرمایند: «سر دو راهی نمانید، وگرنه له میشوید» در تمام داستانهای این کتاب سعی کردم که این جمله را در شخصیتهایم اجرا کنم و سر دو راهی نمانند. اصلاً شاید در تمام این سالها که این داستانها را مینوشتم، این جمله برای من تکرار شد. سعی کردم داستانها را با صحنه تمام کنم.
*شهید همت را با عاشقانههایش باید نوشت.
من ارزش رزمندهها را در داستانهایم حفظ میکنم؛ شهید و شهادت را در جایگاه خودش حفظ میکنم. البته جایگاهی که بشود به آن رسید. باور من این است الآن شما وقتی برای این مصاحبه آمدهاید تا کاری کرده باشید، اگر اتفاقی روی دهد و خدای ناکرده از دنیا بروید، شهید هستید! من شهید را دستیافتنی دوست دارم و اینگونه تصویرش میکنم و به نظرم یکی دیگر از آسیبهایی که در ادبیات جنگ ما وجود دارد، این است که آدمها مطلق تصویر شدهاند. اصلاً به خاطر همین است که ادبیات جنگ و ضدجنگ داریم. چندتایی از داستانهای این کتاب را دوستان خواندهاند و گفتهاند که ضدجنگ است؛ درصورتیکه فیلترهای ذهنی من حساس است که به این سمت نروم و به ارزشها خدشهای وارد نشود. منتهی من اگر رمانی از شهید همت بنویسم، قطعاً عاشقانههای او را هم مینویسم. حواسم هست که شهید همت چه جایگاهی دارد، ولی اگر رفتارهای عاشقانه هم داشته، آن را هم به جوان امروز نشان میدهم تا اتفاقاً اهمیت و جایگاه این شهید را ارتقا دهم. که ابعاد دیگر زیستش را هم نشان دهم. اتفاقاً اهمیت کار رماننویس این است که تصویر واقعی نشان دهد. من اگر بدانم چنین فرماندهای که حماسههایی خلق کرده، مثل من زندگی میکرده، آموزنده است و او را دور و دستنیافتنی نمیبینم.
*قطعاً برای خواننده مینویسم.
چقدر برای مخاطب نوشتهای و چقدر برای خودت؟
قطعاً برای خواننده مینویسم، قطعاً برای جامعه مینویسم و از نظر من معنایی ندارد هنرمند چیزی برای خودش خلق کند، مگر اینکه خودش را جامعه ببیند که این منطقی نیست. بهتر است بگویم برای تأثیر مینویسیم و انتشار هم امری طبیعی است که در این میان اتفاق میافتد؛ یعنی انتشار، نتیجهی کار است، نه هدفش. اگر ابزار انتشار یا تبلیغ نداری، بحث دیگری است؛ ولی قطعاً نمیتوانی بگویی برای خودم نوشتهام! برای خودت میتوانی واگویه کنی و کسی اگر چنین حرفی زده، باید کمی به او شک کرد.
*حرفهایم شد «خط مرزی»!
من در برخی از داستانهای این کتاب، ردپای یک نویسندهی منتقد به وضع موجود میبینم. در خیلی از داستانها، تنها یک راوی هستی؛ ولی در برخی دیگر، موضع هم گرفتهای. من به عنوان یک خواننده، سیدحسین موسوینیای منتقد را بیشتر میپسندم؛ چراکه حرف امروز را میزند. اساساً چرا به جای نوشتن از جنگ، سراغ نوشتن از موضوعات روز نرفتی؟
من باید حرفهای نگفتهام را در فضای جنگ میزدم که شد «خط مرزی»! من مشغول جلو آمدن هستم. یک آسیبشناسی که وجود دارد این است که نویسندهی ما تأخیر برداشتی دارد؛ یعنی دیر متحول میشود.
*نویسنده باید تأثیر جنگ را در زمان حال زنده کند.
این مختص نویسندهی ایرانی است یا در همه جای جهان اینطور است؟
من بررسی نکردهام. نسبت به تمام هنرها که اینطور هست یا نه و نمیتوانم در مورد خارج از ایران حرفی بزنم و حرفم ناظر بر ایران است. هنوز یکی پیدا میشود و ماجرای کانال کمیل را بنویسد و اتفاقاً فقط همان ماجرا را بنویسد، نه اینکه یک بازمانده از آن کانال را بیاورد جلو و تبدیل کند به شخصیتی که در جامعهی امروز نقشهایی برعهده دارد؛ مثلاً رئیس بانک است و بعد ماجراهایی را در رفت و آمد زمان روایت کند. اما نویسندهی ما هنوز بعد این همه سال میرود آن روز و آن واقعه را مینویسد و این یعنی نویسندهی ما آنجا گیر کرده است. حتماً کار جذابی است، ولی من میگویم نویسنده باید تأثیر آن حادثه را در زمان حال زنده کند.
نویسنده حواسش نیست که مخاطب اثرش آدمهای سیسال قبل نیستند و آدمهای امروز هم قرار است داستانش را بخوانند؛ پس یک پای داستانش باید در امروز باشد. این تأخیر که نام میبرم، یعنی همین که نویسندهها میروند از آن زمان سوژه پیدا میکنند. حتی در کارهای تاریخی هم این آسیب دیده میشود؛ یعنی همیشه برایم این پرسش هست که اگر قرار باشد یک درام جذاب از صد سال قبل بخوانم و تنها بهواسطهی این درام آن رویداد را بخوانم، خب به جای آن میروم تاریخ میخوانم. اما اگر قرار است بفهمم آن اتفاق تاریخی در امروز چه تأثیری دارد، پس باید رمان بخوانم و آن رمان هم دچار توقف زمان نشده باشد. در جنگ این موضوع هنوز قوت ندارد. همانطور که میگویم، جنگ ادامه دارد، شخصیتهای جنگ هم ادامه دارند و نوبهنو میشوند.
*قطعاً دوست دارم در مورد اتفاقات روز بنویسم.
من با این حرف مشکلی ندارم. اما پرسش من این است؛ چرا به عنوان یک نویسنده جوان سراغ موضوعاتی که امروزی باشد نرفتید؟
دو تا نکته وجود دارد؛ یک اینکه ما همه در حال شدن هستیم و من هم به جلو میآیم و موضوعی که الآن روی آن کار میکنم، موضوع روز است؛ ولی نکتهای که وجود دارد این است که بعضی اتفاقات باید مشمول مرور زمان شود تا زوایای آنها روشن شود و داستان در مرحلهی واکنش پر از ایراد است و به خاطر کم بودن فاصلهی ما با اتفاقات روز، ممکن است داستان با نقص و خلل و کاستی روبهرو شود. من قطعاً دوست دارم درمورد اتفاقات روز حتی اتفاقاتی که در اینستاگرام روی میدهد، بنویسم و اگر سراغ آن بروم حتما باز هم آن را به جنگ ربط میدهم. مشکل ما این است که عقبهی افراد را نمیبینیم.
*همیشه جنگ را بو میکشم.
با توجه به اینکه تجربهی جنگ را نداشتی، چقدر از کتابهای خاطرهنگاری دفاع مقدس برای نزدیک شدن به آن فضا کمک گرفتی؟
من نمیخواهم بگویم که همهی کتب خاطرهی جنگ را خواندهام و حتی شاید انگشتشمار خوانده باشم، منتهی همیشه جنگ را بو میکشم. حتی در اتوبوس و مترو که مینشینم، کافی است کلمهای بشنوم که به جهان ذهنی من ربط پیدا میکند؛ قطعاً خودم را به آن نزدیک میکنم. به همین خاطر اتفاقهایی که در کتابهای تاریخ شفاهی جنگ افتاده، من را قانع نکرده و دوست داشتم بیواسطه با جنگ ارتباط داشته باشم. گرچه اسم این کتابها مستند است، ولی هیچ روایت بیغرضی نداریم؛ چون یک نفر آن را نوشته است و سوگیری دارد.
همیشه سعی میکنم نسبت به جنگ هوشیار باشم و بسیاری از سوژههای خود را از اتفافات و آدمهای بیربط پیدا کردهام. با این حال خیلی از کتابهای تاریخ شفاهی جنگ را نخواندهام و دوست دارم بخوانم، ولی هنوز فرصت نشده بخوانم.
*به دنبال انسان عادی قهرمان بودم.
داستان «خط مرزی» را که مینوشتید، هدفتان این بود که بگویید نوجوانهایی که به جبهه میرفتند و اتفاقاً شور و شوق هم داشتند؛ ولی برخی به پای عمل که میرسیده جا میزدند؟ یعنی علاوه بر اینکه نشان دادهای که سیزدهسالهها در جنگ بودهاند، ولی برخی هم بودهاند که پای کار جا میزدند.
ببین این حرف من نیست؛ بلکه میگویند تأثیری که حاج صادق آهنگران در جنگ داشته، خیلی از فرماندهان نداشتند. طبیعی است که شور و هیجان باشد و این لازمهی جهاد است. منتهی قصدم این نبود که نشان دهم اندیشهای پشت جبهه رفتن نوجوانها نبوده است. آن زمان یک اندیشهی درست حاکم بوده که آن هم امام خمینی(ره) بوده است. همین که یک چتر اندیشهای روی یک رفتار بوده، باعث میشده آن رفتار درست باشد و خیلی از آدمها ممکن است زیر این چتر خودشان فکر نکنند و به تعبیری اعتماد میکنند. من در این داستان به دنبال این بودم که به تصویر انسان عادی از یک قهرمان نزدیک شوم. هرقدر قهرمانان را انسانهای عادی و دستیافتنیتر نشان دهیم، بر مسیر قهرمانپروری افزودهایم. ما اگر بگوییم حاج قاسم سلیمانی دیگر تولید نخواهد شد، به نظرم به او ضربه زدهایم؛ چون باید پاسخ داد که او از کجا آمده و چگونه ممکن است؟
در این داستان وارد یک صحنهای شدم که اگر حواسم را جمع نمیکردم، ممکن بود سمت و سوی اروتیک پیدا کند و خب اصرار داشتم این تصویر را نشان دهم. به طراح جلد گفتم اگر نمیخواهی کتاب را بخوانی، من دو تا کلیدواژه میگویم که میتوانی از آنها کمک بگیری؛ یکی «انتخاب» و دیگری «بلوغ» است. در داستانهای این مجموعه این دو را دنبال کردهام. من اینها را جلوی پای شخصیتهایم گذاشتم و البته هم آنها را از انسانهای عادی دور نگه نداشتم و هم از ارزشها دورشان نکردم. اگر رزمندهای در زیارت عاشورا، صورتش خیس اشک میشده، برای ملموس شدنش و برای درک شدنش و زمینی شدنش اما، قبل از وارد شدن به مجلس سیگارش را تمام کرده و بعد وارد جلسه شده؛ من هر دو بُعد رفتاری او را نشان دادهام.
*نویسندهی تنبل و نویسندهی مغرض!
دو دیدگاه در داستاننویسهای ما وجود دارد که برخی رزمندهها را قدیس تصویر میکنند و دستهی دیگر آنها را آدمهایی عادی نشان میدهد که هیچ رفتار خلاف عادتی از آنها سر نزده و کاملاً عادی نشانشان میدهند. چه کار میکنی که بین این دو نگاه بمانی؟ در داستانهای کتاب هم این را میبینیم!
در سالهای اخیر و بهویژه در ادبیات جنگ، غیر از تعدادی نویسندهی بیحاشیه و قوی، انگار که دو مدل نویسنده داریم؛ نویسندهی تنبل و نویسندهی مغرض! نمیخواهم بگویم این نویسندهی مغرض، خائن است؛ بلکه فقط سراغ سیاهیها میرود. نویسندهی تنبل نمیرود وقت بگذارد و انرژی روحی بگذارد و تلاش کند و نویسندهی مغرض هم فقط رویه و سطح ماجرا را میبیند.
من روی ماجرا را میبینم که ممکن است تلخ باشد یا بداخلاقی داشته باشد، ولی این روی ماجرا سبب نمیشود به درون آن نروم.
در زندگی یک چیزهایی اصل است و یک چیزهایی فرع! این آدمها در جنگ هجرت کردهاند (زندگی و دنیا را رها کردهاند) که در جهاد شرکت کنند؛ یعنی چند تا کار کردهاند و ارزش این آدم خیلی زیاد است. حالا این آدم اما، هنوز همان آدم است که رفتارهایی دارد که روی ماجرا است که نویسندهی مغرض این را میبیند و نویسندهی تنبل فقط همین جهاد را میبیند و ارزشها را و سپیدی مطلق را مینگرد. من میگویم اینها را کنار هم قرار بده و واقعیت او این است که به زن و بچهاش فکر میکند، سیگار هم میکشد، اما شب عملیات روی مین هم میرود! من اینجوری ماجرا را میبینم. به همین خاطر جنگ برایم کسالتآور و تکراری نمیشود. من آدمها را در جنگ میبینم. من سعی میکنم آدمها را از وجوه مختلف ببینم، ولی آنها را از ریلی که انتخاب کردهاند، خارج نکنم.
*نگاهم در نوشتن این داستانها خلق عشق نبوده.
عشق را در داستانهایت فراموش نکردهای، درحالیکه اغلب عشق فراموش شده است. حتی در خاطرهنگاریها هم این خلأ محسوس است.
الآن دارم به داستانهایم باز میگردم و میبینم که حین نوشتن به عشق فکر میکردم یا نه! حقیقت این است که نگاهم در نوشتن این داستانها، خلق عشق نبوده و آن لحظهها بیشتر به تصمیم این آدمها فکر میکردم و الآن که میگویی خودم هم میبینم کموبیش اینطور هم هست و داستانها وجوهی از عشق هم دارند.
به عشق در داستانهایم فکر نکردم؛ ولی ممکن است از درون خودم جاری شده باشد. اما با نیت اینکه یک تصویر عاشقانه ثبت کنم، داستان ننوشتم. حماسه و عشق، جزء اشتراکهای انسانی و مشترک بین همهی مردم جهان است و چون از وجه مشترک انسانها سر میزند، برای همهی انسانها تا حدود زیادی قابل درک، لمس و جذاب است.
با این حال حقیقتاً آگاهانه عشق در داستانهای من روی نداده است.
*از نویسندگان و آثار زیادی تأثیر و الهام گرفتهام.
تحتتأثیر کدام داستاننویس ایرانی یا خارجی بودی که اینطور نوشتی؟ چون به نظر میرسد داستانها تحتتأثیر یک الگو نوشته شده است. آیا اصلاً اینطور هست که بگویی این آدم برایم یک الگو است؟
حقیقت این است که وقتی میخواهم داستان بنویسم، ممکن است برحسب موضوع یا فرم یک اثر را انتخاب کنم و بخوانم و حتماً داستاننویسهایی هستند که آثارشان را وقتی مطالعه کردم، دوست داشتم. عمر این مجموعهداستان عمری طولانی است؛ چون اولین داستان این مجموعه سال 84 نوشته شده است و آخرین داستان آن شهدای غواص است. نسبت به تولید یک مجموعه، عمر طولانی دارد؛ ولی کسانی که خواندند، تناقض جهانبینی در آن ندیدند.
یک دورهای وقتی میخواستم داستان بنویسم، حتماً قبل از نوشتن «جلال آلاحمد» میخواندم؛ چون من گاهی جملاتم در داستان طولانی میشود و این ممکن است ضربه بزند به داستان و ریتم، جلال میخواندم که چند ساعت قبل از نوشتن تأثیر بگیرم. مانند اینکه یک جرعه آب بخوری تا گلویت تازه شود، بتوانی به حرف زدن ادامه دهی! جلال میخواندم که جملات و نثرم به این سمت بیاید. محمدحسین محمدی (نویسندهی افغان) را سالهای 83 و 84 در کلاسش شرکت کردم و خیلی چیز یاد گرفتم و مجموعهداستان «انجیرهای سرخ مزار» او را بارها خواندهام. چیزهای دیگری هم حین خواندن، بهخصوص از فرم اثر در آثار ترجمهای، سعی میکنم یاد بگیرم. ولی اینکه کسی باشد که ذهنم روی او قفل شده باشد و تحتتأثیر باشم، وجود ندارد و قطعاً از نویسندگان و آثار زیادی تأثیر و الهام گرفتهام.