گزارش روزنامه «صبحنو» از انتشار کتاب شعر تازه استاد میرشکاک؛ «آنجا که نامی نیست»
استاد یوسفعلی میرشکاک در زمره شخصیتهای خلاف طبع روزگار است. او در تمام دوران زندگیاش، جهان را با سنجهای خلاف رسم زمانه محک زده است. میرشکاک سالهاست که در «ستیز با خویشتن و جهان» است. میرشکاک مجمع روحیات و سوداهایی است که تنها در وجود کسی چون او امکان جمع شدن دارند. درویش مسلکی و ذوق عرفانی، تفلسف و غربشناسی، مبارزه سیاسی و انقلابی و درنهایت شعر گفتن و شاعری جهانهای پارهپارهای هستند که در وجود او به وحدت رسیدهاند. این جهان هزاررنگ مجاب شده تا اشعار منتشر نشده و عاشقانهاش را به زیور طبع آراسته کند. وقتی کسی همچون میرشکاک اشعار عاشقانهاش را منتشر میکند، درنگ جایز نیست. این شما و این گزارشی از تازهترین کتاب قلندر ادبیات انقلاب.
استاد یوسفعلی میرشکاک را آنقدر در عرصههای مختلف از روزنامهنگاری گرفته تا تدریس حکمت و فلسفه و نقد ادبی دیدهایم که شاعر بودنش یادمان رفته بود. یادمان رفته بود که همدوش «سیدنا الشهید» در سوره چه طبع بلند و چه خیال نازکی دارد. او که روزگاری در میانه دهه جنگ و مردانگی، ستون از صدای سرخ شاعران مسلمان را منتشر میکرد و با همان ستون جمعی از بهترین شاعران امروز را کشف و معرفی و بعضاً تربیت کرد، مدتها بود تن به چاپ اشعارش نداده بود.
مربی سختگیر «محمدرضا آغاسی»، کسی که در شببیداریهایش در «کیهان» احمد عزیزی را یافته و بافته بود، دوباره دل به کلک عشق سپرده و ما را از خواندن و شنیدن غزلهای مکرر این روزها نجات داده است. عشق در مرام درویشی یکسره مطیع معشوق بودن است و چه بهتر که چنین عشقی را به روایت درویشی عقلباخته بخوانیم.
«آنجا که نامی نیست» 52غزل دارد و یک مقدمه. مقدمه در واقع مقدمه نیست. مؤخرهای است بر یک عمر جهد و جهاد و معنیاش تنها برای کسانی آشکار میشود که میرشکاک را در تمام این سالها دنبال کرده باشند.
او در این کوتاهنوشت، خود را در آستانه پیری میبیند و از خوف افتادن به دام «عقل»، جنون را صدا میزند. چنان که سالها پیش سروده بود:
«سلام بر تو ای جنون! که میدهی فراریام
از این حصار دلشکن به جاده میسپاریام
هزاربار بُردهای، به بادها سپردهای
دوباره خسته دیدهای، بدست خود حصاریام
جنون! بیا رها مکن! که عقل بشکند مرا
بدست کهنه خصم خود چگونه میسپاریام؟»
میرشکاک در بخشی از این مقدمه نوشته است: «عقلی که در آستانه مرگ برانگیخته شود به اسبی میماند که در چهل سالگی یورتمه یاد بگیرد. گاه به جنون میگویم: از مروت به دور است پس از عمری چهارنعل دواندن من در گرما و سرمای شهر و بیابان، به عقلم وانهی و چنان بگذری که گویی هیچگاهت سروکاری با من نبوده است.
جنون میگوید: میخواهی بدانی از چه مهالکی تو را گذراندهام؟ اگر در جوانی به فریادت نمیرسیدم و از چنگال عقلت نمیرهاندم عمرت در بندگی دنیا تباه میشد. خوش باش که در پایان راهی و مرگ بر درگاه است تا برای ابد تو را از بار سنگین پیری و درد سهمگین بودن وارهاند.»
نخستین غزل کتاب، غزلی در ستایش و توصیف دقایق عشق با ردیف عشق است. غزلی که استواریاش، زبان «اخوان» را به یاد میآورد و شکوهش، بلندای اشعار «اوستا» را.
گفتی از اتفاقی که تازهست، از کهن داستان جهان؛ عشق
اتفاقی که همواره بودهاست، باستانیترین داستان؛ عشق
جز همین داستان هرچه خواندم، رنگ نیرنگ و بیهودگی داشت
رنگها را گرفت و به من داد، رنج بیرنگی جاودان؛ عشق
من زمین تهی دست بودم، از گرانباری و تیرگی مست
روشنم کرد و پرواز آموخت، برد آن سوتر از آسمان؛ عشق
پهن دشت شگرف بهشت است؛ وسعت تنگنایی که دارد
لامکان است جایی که دارد، درنگنجد به شرح و بیان؛ عشق
در همه نیستی سوی عشق است، سربهسر هستیام نیستی باد
بیکران هستی از نیستی زاد، پس چه ترسم من از بیکران عشق
عاشقیگربدانی چهچیزیست،هردوگیتیبهچشمتپشیزیست
هردمت چون خدا رستخیزیست، میشناسی خدا را؟ همان عشق
عاشقی کیمیای وجود است، جسم وجان عشق را در سجود است
عشق بنیان بود و نبود است، کفر و دین، آشکار و نهان؛ عشق
عشق کردهست این نغمه را ساز، دیده پایان ره را در آغاز
درکشیدهاست و در میکشد باز، از می خویش رطل گران عشق
سِر هستی تویی گر نباشی، پا توان بود اگر سر نباشی
فقر باشی توانگر نباشی، تا کند فارغت زین و آن؛ عشق
تا مرا بر زمین مرده دیدی، از فراسوی هستی رسیدی
روح در قالب من دمیدی، آه ای مادر مهربان؛ عشق
هیچیک از غزلهای کتاب نامی ندارند چنانکه روی جلد هم نامی درج نشده است. «آنجا که نامی نیست» روایت عاشقی است که از سر نام و ننگ برخاسته است. عاشقی که وصلش، فنا شدن در معشوق است.
میرشکاک در هشت سالگی، «دوبیتیهای باباطاهر» را بهعنوان نخستین کتاب عمرش از پدرش هدیه گرفته و در همان روزها با خواندن اشعار باباطاهر شوریدهحالی را به ارث برده است. شوریدگی و معشوقخواهی دو ویژگی برجسته غزلهای کتاب تازه استاد یوسفعلی میرشکاک هستند. غزلهایی که عشق را آنگونه که هست مذکر میشوند و دامنش را از هوسهای مکر لیل و نهارزدگان پاک میکند. چنان که نظامی بزرگ گفته است:
«عشق آیینه بلند نور است»عاشقانههای میرشکاک همچنان که اسلوب استوار میراث شعر کهن فارسی را به تن دارد، رنگ و بوی امروزی دارد. عشق او عشقی ارتجاعی، کهنه و مندرس نیست. واژههای میرشکاک نشان از زمانه شاعر دارند و ما را با خیال پیوند میزنند نه مالیخولیا.
شعرها نسبتاً با وسواس انتخاب شده و با سهلانگاری پشت نام بزرگ شاعرش پنهان نشده است. هرچند گاهی در میانه حس خوب یک غزل یکی دو بیت کمحوصله پیدا میشود؛ اما حال عمده غزلها خوب است و به شایستگی «عاشقانه». کتاب شعر «آن جا که نامی نیست» به همت انتشارات «شهرستان ادب» و طراحی جلد آقای
«مجید زارع» منتشر شده است.