دوشنبه, 05 آذر,1403

نوشته ای کوتاه بر رمان «یک فصل در کوبیسم»

01 اردیبهشت 1398 01:30 | 0 نظر | امتیاز: با 0 رای

روایتی کوتاه و کامل از زندگی یک دختر هنرمند در تهران. زبان کتاب روان و دلنشین است. هیچ کجایش اطناب و اضافه گویی حوصله‌ات را سر نمی‌برد.

داستان با شروع میخکوب کننده‌ی خود نفس مخاطب را در سینه‌ حبس میکند.

 «مرد نزدیکتر شد، پیس پیس آهسته ای از کنار گوشش رد شد. کلید در دستانش لرزید و قفل در را رد کرد. دانه های عرق روی پیشانی‌اش جمع شده بود و سوز که می‌خورد به صورتش یخ می‌کرد. کلید چرخید و در باز شد. خود را به داخل ساختمان انداخت. انگشتان مرد از لای در شالش را گرفته بود. در را دودستی فشار داد، مرد شال را رها کرد، در چفت شد. به در تکیه داد، سر خورد و نشست. تمام تنش می‌لرزید.»

با همین آغاز میتوان حدس زد که داستان درباره‌ی زندگی دختری است. دانشجوی هنری که به تنهایی در واحدی از یک آپارتمان در تهران زندگی می‌کند. در ابتدا احساس میکنی کتاب میخواهد از سختی‌های زندگی این دختر برایت بگوید اما بعد می‌بینی قصه‌ی عشق کم جانی به خطوط پرماجرای کتاب گره خورده است. «بهار» شخصیت اصلی داستان است، خطاطی می‌کند، شاگرد دارد، در یک کتابفروشی مشغول است و کنار همه‌ی این‌ها به عشق می‌اندیشد، به زنی که نماد عشق است تا پایان‌نامه‌اش را پیش ببرد. «کیوان» روایت عشق کم جان قصه را به دوش میکشد. پسری که در کتابفروشی کنار بهار کار می‌کند و هر از چند گاهی خودی نشان می دهد. دغدغه‌اش مستندی است که دوست دارد بسازد، درباره‌ی زندگی زنان شهر. برای شرکت در مسابقه‌ای که هنوز نمی‌دانیم جایزه اش را برای چه می‌خواهد. بهار تمام تلاشش را برای کیوان می‌کند. در آپارتمانش واحدی برای او اجاره می کند، از دوستش کتی می‌خواهد که روبروی دوربین کیوان برود و از سختی های زندگی بگوید. وقتی کیوان از او خواهش می‌کند، «برق نگاه کیوان» او را مجاب می‌کند یکی از سخت ترین شغل ها را محک بزند: فروختن لاک در مترو، تا با دوربین روشن پنهان شده در کوله‌اش ، برای کیوان مستند بگیرد. از مترو.. از زنان فروشنده در مترو. و تا سرحد مرگ پیش می‌رود. در این میان بهار به دنبال خلق تابلویی نقاشی با موضوع عشق و نمادهای آن در هنر و ادبیات است که گویی با زندگی‌اش گره خورده است. بهار خود نماد عشق می‌شود.

«روی بوم طرح جدیدی از زن را کشید. طراز دامن زن توی باد محو شده بود. وسط کادر ایستاده بود، رو به باد. بهار قلم مو را چرخاند و شبح مردی را کشید. کم رنگ و محو. برای قلب زن از قرمز استفاده میکرد. قرمزی که برجسته باشد... انبوه لاک های قرمز هنوز توی کمد بود. لاک های مترو.»

داستان پیش می‌رود تا جایی که بهار، خود قهرمان یک مستند می‌شود. قهرمانی که چون دختر است و چون تنهاست از همسایه‌ها و صاحبخانه حرف می‌شنود؛ اما بهار، بهار است. معصوم و قدرتمند. اگر چه این کتاب روایت زندگی بسیاری از دختران این سرزمین است اما با توصیفات زیبای نویسنده از اثر هنری، ضربه‌ی هولناک میانی داستان و غرور همیشگی یهار، داستان زیبایی خود را ارتقا میدهد. داستانی از تمامی رنگ عوض کردن‌ها و معصومیت‌ها.

 


امتیاز دهید Article Rating
نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.