پنجشنبه, 30 فروردین,1403
اختصاص مطلبی به مرتضی امیری اسفندقه در مجله بخارا

نظر استاد «بهاءالدین خرمشاهی» در باره مجموعه قصیده سیاه مست سایه تاک

20 شهریور 1397 04:39 | 0 نظر | امتیاز: 2.11 با 74 رای

مجله‌ی بخارا در شماره‌ی اخیر خود (مرداد و شهریور 97) مطلبی را به مرتضی امیری اسفندقه اختصاص داد. استاد بهاءالدین خرمشاهی، استاد و حافظ‌پژوه بزرگ معاصر، یادداشتی با عنوان «احیای قصیده» در ستایش مرتضی امیری اسفندقه و کتاب «سیاه مست سایه‌ی تاک» نگاشته که در آن اسفندقه را احیاگر قالب قصیده در روزگار معاصر شمرده است. همچنین در این مطلب اخوانیاتی که خرمشاهی و اسنفدقه برای یکدیگر سروده‌اند نیز آمده است. ابتدا شعری که استاد خرمشاهی برای استاد اسفندقه سروده است و سپس پاسخی که ایشان برایشان سروده‌اند. این مطلب در صفحات 185 تا 195 شماره‌ی بیست و دوم مجله‌ی بخارا به چاپ رسیده است. شما را به خواندن این یادداشت دعوت می‌کنیم:

 در آذرماه ۱۳۹۶ آقای محمدامین اکبری - شاعر و همکار آقای محمدعلی مؤدب: مدیر انتشارات پاکیزه‌کار شهرستان ادب – مجموعه‌ای از قصیده‌های استاد مرتضی امیری اسفندقه - ایده الله تعالى - را برای من هدیه آورد که هوشم را ببرد. نام این دفتر و درواقع دیوان ۵۰۱ صفحه‌ای خوش‌چاپ «سیاه‌مستِ سایه‌ی تاک» است که از بیتی از بیدل دهلوی برگرفته شده:

نیامده است شرابی به عرض شوخی رنگ 
جهان هنوز سیه‌مستِ سایه‌ی تاک است

وقتی در اولین فرصت دیوان را گشودم و چند قصیده، یا به قول خود شاعر «قصیده‌واره» را خواندم، حال و هیجان شگرف پیدا کردم. نمونه‌هایی ناگزیر انتخابی و کوتاه از طليعة 3 قصيدة اول و چند قصیدة دیگر از دیوان سیاه‌مست نقل می‌شود:

قصيده‌وارة باران (۱)

 باران شبیه آبشار آمد 
سرشار آمد سیل‌وار آمد

آمد شبیه سیل، اما سبز 
بی‌دلهره بی‌داردار آمد

 جرجر به جان جوی‌ها افتاد
 شرشر سراغ کشتزار آمد

 با ما قراری داشت هرباره 
این‌بار، اما بی‌قرار آمد

ما منتظر بودیم، ها! اما
 این بار، دور از انتظار آمد

در هرم گرماخیز[1] تابستان
 یک بار دیگر نوبهار آمد

دیدی دوباره باغچه خندید! 
گلدان ببین از نو، به بار آمد

 ای خانه‌های بی صدا آواز
 ای کوچه‌های خسته! یار آمد

ای کوه‌ها! آنک گل خورشید
 ای جاده‌ها! اینک سوار آمد... [كل قصیده ۶۳ بیت]

نمونه دوم

قصیده‌واره هاوار (1)

از صبح تا شب کار شب تا سحر، بیدار 
صبح از تلف لبریز شب از اَسَف سرشار

در پیش رو ارّه در پشت سر دیوار 
بی‌تابی و تردید تنهایی و تکرار

 از خویشتن مأيوس از آینه بیزار
 همواره ناموزون همواره ناهموار

بی‌عارتر از ننگ بی‌ننگ‌تر از عار 
ناباوری، شبهه، آشفتگی، انکار

 با زندگی درگیر با مرگ در پیکار 
با زندگی - این رند، با مرگ - این عیار –

 حیران و سرگردان در کوچه و بازار 
با سنگ‌ها صحبت با سایه‌ها، دیدار

 دلشوره، ویرانی، آوارگی، آوار 
هی پله، هي پرده، هی پیله، هی پندار

...

[كل قصیده ۲۱ بیت]

 نمونه سوم

از سرآغاز قصیده‌واره پدر (۲)

 این جا، نمی‌دانی - پدر! در خویش زندانی شدم
در پای بهت و دغدغه، هر روز قربانی شدم

محفل به راه انداختم، هر روز و هر شب، ای دریغ 
اندوه را دامن زدم، افسوس را بانی شدم

زن، تازیانه، نیچه، نان، مزدشت و عهد باستان[2]
باری به حرف این و آن، مزدک شدم، مانی شدم

 شب خواجه شیراز را تفسیر کردم، بیت‌بیت
روز آمد و آیینه خواجوی کرمانی شدم

 روز آمد و از دبدبه گویا شبیه انوری 
شب آمد و از کبکبه انگار خاقانی شدم

 گفتم چنین، گفتم چنان، در شأن این و وصف آن
حرف از سخندانی مزن، بند سخنرانی شدم

با سکه بازان هنر، روزم هبا شد، شب هدر
آن شاعر جانی پدر! ای وای من نانی شدم

بی خرج و برج آگاه از شعر عراق و شعر هند
بی دردسر استاد در سبک خراسانی شدم

آگاه از اسطوره و تاریخ شعر مدح و قدح
استاد در پیشینه اشعار عرفانی شدم

یک‌چشم، نشنیدی مگر، در شهر کوران شاه شد
استاد شعر و شاعری، این‌جا به آسانی شدم

ماتم برو شادی بیا، احمد برو هادی بیا
 باری پدر این‌جا عبث، وقف پریشانی شدم

 گفتی «سیاهت می‌کنند آن دوده بی‌دودمان»
گفتی «مرو»! رفتم پدر! عین پشیمانی شدم

آوار شد بر من ستم تحمیل شد بر من سکوت
آواره‌ای سرخورده‌ام، آوار ویرانی شدم

این زخم کهنه، این بلا، این دلهره، این عقده، آه
انسان نشد باشم پدر، غول بیابانی شدم

 گفتی: «حراجت می‌کنند آنجا به ارزانی، پسر!»
گفتی: «مرو»! رفتم حراج این‌جا به ارزانی شدم

 با عالمان خواب و خور، خالی شدم از علم و پر
سر عُشرخوان مکتب آیات شیطانی شدم[3]

 دزدیده بودم پیش از این تسبیحی از جیب کسی
خاکت میارد این خبر، دزد مسلمانی شدم[4]

دانسته بودی سرخودم، دانسته بودی خودسرم
اینجا، پدر شرمنده‌ام، آنچه نمی‌دانی شدم

 سرد و عبوس و خشمگین، بی‌هم‌قدم، بی‌هم‌نشین
چون کوچه‌ای یخ‌بسته در عصری زمستانی شدم

دارم به پایان می‌رسم، کافی‌ست دیگر، آمدم
باقی بماند پیش هم، فانی شدم، فانی شدم!

 [ص ۲۷ - ۲۹] دریغم آمد کل این شعر حالی و «وقوعی» و زندگی‌نامه‌ای که کلاً مانند نیمه بیشتر شعر استاد اسفندقه حالی و جوششی است، (برای شرح و شناخت شعر جوششی و شعر کوششی که ابتکار و نظریه ادبی استاد سید علی موسوی گرمارودی است و نشر هرمس آن را چاپ کرده است، به کتاب کم‌برگ اما پربار جوشش و کوشش در شعر مراجعه فرمایید) نقل نشود.

تكمله شعری که نقل شد، قصیده دیگری است به نام قصیده‌واره پدر (۳) [ص ۳۰ تا ۳۳] که درد و دریغ در آن بیشتر موج می‌زند، و نیز مراجعه فرمایید به شعر مالامال از مهر و مرام و محبت و آدمیت با عنوان «غزل قصیدۂ مادر» که در 15 بیت [ص ۱۹۹ - ۱۷۰] است و به قول مرحوم مجتبی مینوی که در حق نظم یا نثر کسی گفته بود: «مثل شکرپنیر در دهان آب می‌شود». درباره این همه شعر و شط شهد و شهود شاعر شگفتی‌آفرینی چون جناب مرتضی امیری اسفندقه، جای سخن بسیار است. شاعری که توازن و تعادلی بس هنرمندانه بین صورت و محتوا، و «جوشش و کوشش» دارد. اما در بضاعت صاحب این قلم نیست و در مجال این مقال هم نیست. اصولا قصد من از نوشتن این مقاله، معرفی اجمالی این جمال جميل است و سپس طرح دو قصيدة اخوانیه یکی و نخست سروده از بنده، و دوم از استاد اسفندقه که به نحوی پاسخ آن است و این بنده از این گونه مشاعره‌ها (به معنای قدیم این اصطلاح) ۱4 - ۱۵ نمونه دیگر دارم که با شاعران بلند آوازه دیگری همسرودی/ همسرایی داشته‌ام، و شاید ان شاء الله كل آنها در کتاب در دست تدوین به نام «یاد یاران» درج گردد و اگر اخوانیه‌های یکسویه را هم حساب کنم، تعداد آنها از صد بر می‌گذرد. به نظر من پس از خداوند و اولیاء عزیزترین موضوع شعر انسان و عشق است. و ما توفیقی الا بالله. اینک قصيدة اخوانيه خود را که به آن اشاره شد عرضه می‌دارم.

برای شاعر بزرگ چکامه‌سرای معاصر، استاد مرتضی امیری اسفندقه، ایده الله تعالی

 ای دعای مستجاب شعر ما اسفندقه 
تازه کردی چامه را ای مرتضی اسفندقه

تاج فرهنگی ما شعرست چه نو چه کهن
 از سنایی شعر در اوج است تا اسفندقه

دست و رو شسته تر از الفاظ او کم دیده‌ام 
شکر ایزد را که شد معناگرا اسفندقه

 یک امیر شاعران فیروزکوهی بود و هست
 هست امیری نیز بی چون و چرا اسفندقه

 گر ردیفم شد دگر گون جز فشار طنز نیست
 می‌خری ایمان و جایش می‌فروشی زندقه

 از تو پرسیدند این سحر سخنتان از کجاست
 گفته‌ای تلک الغرانيق العلى اسفندقه

رفته‌ای یک عمر سوی مسجد و دیدی نه خير
 زي خرابات مغان رو حاليا اسفندقه

گر نبخشی شوخ‌طبعی را به طبع پاک خویش 
گویمت پایین برو بالا بیا اسفندقه

 عذرخواهی بابت هر خرق عادت سنّت است
 پس نديده گیر این کلپتره‌ها اسفندقه

 اول اخوانيه‌ام از بهر گرمارودی است 
رفته است این‌گونه شعر از صد فرا اسفندقه

 «سال‌ها مفتونِ مفتون امینی بوده‌ام»
 بین یدالله فوق ایدیهم ورا اسفندقه

شاعری با خودستایی‌ها عجین است و قرین
 من ندیدم مثل تو ناخودستا اسفندقه

چون کبوتر شعر را پرواز دادی تا به عرش
 بعد از آن شد شعر ما حاجت‌روا اسفندقه

«عشق دردانه است و تو غواص و دریا میکده»
 تا از این دریا برآری سر کجا اسفندقه

تو مدینه فاضلی از شعر نیکت ساختی
 تا نهادی اندر آن یارب چها اسفندقه

 ای کلامت در کمال و ای كمالت در کلام
 شعر تو تحت الشعاع ربنا اسفندقه

شیوه شیوای شعرت شادمانم ساخته
 همچو شعر تو ندیدم غمزدا اسفندقه

 مهر خورشیدی تو جان مرا افروخته
 گشته‌ام در بند تو، از خود رها اسفندقه

یک قصیده داشتم بهرت که از سوء‌القضا
 گم شد و چندان نماندم در بلا اسفندقه

بار دیگر چامه‌ای یعنی همین را گفته‌ام 
تا مگر حق تو گردانم ادا اسفندقه

ای فروتن فاضل فرزانه‌‌ی فرهادوش 
کام شیرین بادت و شعرت روا اسفندقه

 جز خداخواهی نداری پیشه وآنگه شاعری
 مثل تو کم دیده‌ام نازک‌سرا اسفندقه

 در تمام دفترت سخت است یابم شعر سست 
 هر قصیده هم رسیده هم رسا اسفندقه

آفرین بر تو که اسفندت دهد بوی بهار 
در طبیعت کرده‌ای نزهت به پا اسفندقه

هر کسی شعری کند سرهم، خدا را بنده نیست 
من ولی دیدم تو را اهل ولا اسفندقه

در چنین دریا هر آن کشتی نشینی ناخداست
دیده‌ام کمتر نظیرت باخدا اسفندقه

 از خداخوانیِ ظاهر، نیست کاری ساخته
تو خدا دانی و سعیت باصفا اسفندقه

 بعضي اهل كبريا وز خویش هم بیگانه‌اند
تو نه اهل کبر، نه اهل ریا اسفندقه

 تو به شعر خوب رفعت دادی و گشتی رفيع
چون شدی از نفس امّاره جدا اسفندقه

 كل وادی‌های عرفان سیر کردی با سلوک
گام‌های اولت شکر و رضا اسفندقه

 با چنین ایمان بدون هیچ شکی می‌رسی
پله‌پله تا ملاقات خدا اسفندقه

 بلکه رب العالمين از ما همه خشنود باد
با درودی تازه بر خوانندگان بدرود باد

دوستدار و دعاگو

بهاء الدین خرمشاهی تهران، ۳۰ آذر / شب یلدای ۱۳۹6

 

قصيده‌واره به آن جانِ آگاهی، استاد بهاء الدین خرمشاهی، با تمام دل و با درود و دعا

ای خانه در آفتاب کرده
 شب را غرق شهاب کرده

در خویش نشسته بست و بی‌خویش
 در آینه اعتصاب کرده

 خود را دیده، على خود سبز 
برخاسته انقلاب کرده

 بی پرده به خود نگاه و آنگاه 
در آینه بی‌نقاب کرده

خود آینه گشته و به صافی
 از آینه اجتناب کرده

 انداخته گرم پنجه با خویش
 رندانه و فتح باب کرده

 نزدیک به رستگاری روح [5]
 ترک خود و خشم و خواب کرده

 شسته خود را به خاطرة شط [6]
 ترک رنگ و لعاب کرده

روح و راح دگر گرفته
 دل روشن عين آب کرده

 هر جا دو سه واژه دیده هر جور
 تبدیل به شعر ناب کرده

تبدیل به شعر کرده و آن را 
مصرع مصرع کتاب کرده

 در سنگ دمیده روح و آن را 
درّ دَری خوشاب کرده

نبض شعرت[7] تپش تپش شاد
 دل را مست و خراب کرده

 آینه و آه[8] بر سر دست
 شب را گل ماهتاب کرده

 گل بسته ز واژه تا به فرهنگ[9] 
مهر همه هر سراب کرده

 هم راه ایاب کرده روشن
 هم صاف ره ذهاب کرده

 کژتابی واژه را نشسته[10]
 با حوصله احتساب کرده

خالص کرده شرابش از غش [11]
 پاکیزه‌اش از حباب کرده

 نه حرف اضافه بل افاضه است
 هر حرف که انتخاب کرده

 در طنز و تراژدی به طيبت [12]
 یک طرز جدید باب کرده

دل برده به دلرباعي[13] و قند
 در دل به ترانه آب کرده

 سرزمزمه با کبوتر و کبک
 با قرقی و با غراب کرده

 آوازه سیر بی‌سلوکت [14]
دور از سر ما عذاب کرده

 از شک زده نقب تا يقين[15] پاک
 ترک همه پیچ و تاب کرده

 ترک همه‌گونه ترس و تردید
 ترک شب و اضطراب کرده

تنها به شیب عمر جذاب
 جلوه به شب شباب کرده

با ذهن و زبان حافظانه [16] 
پرهیز ز ناصواب کرده

 و آنگاه به چارده روایت[17]
 شادان دل شیخ و شاب کرده

 ایهامی اگر نهفته دیده 
پیداش به آب و تاب کرده

به زلف عروس طبع حافظ
 تقدیم گل و گلاب کرده

 وا کرده از آن گره به گرمی 
رفع همه‌گون حجاب کرده

از برکت آن گره‌گشایی
 باران را کامیاب کرده

نامه داده به دست حافظ
 حافظ‌نامه[18] خطاب کرده

 هر کس رمزی به خواجه گفته 
از فکر تو اکتساب کرده

 قرآن به قرائت تو [19]جان را 
در کوره روح آب کرده

قد افلح خوانده او و قدخاب
 تفسیر فلاح و خاب کرده

در فهم سخن شدید بوده
 هر جا بحث از عقاب کرده

 معنای عقاب را به‌خوبی
 روشن کرده ثواب کرده

 از غیب جهان خبر گرفته[20]
ترک همه غول و غاب کرده

*

ای مرگ شگفت را به گرمی 
پرسان‌پرسان جواب کرده

با زمزمه‌های زنده - میری [21]
بویحیی را مجاب کرده

در دست تو آن عصا عزیزا
اعصاب مرا خراب کرده

چشمان مرا چلانده و پهن
روی بند سحاب کرده

 باید باشی تو، باش ای دوست
ای خون مرا شراب کرده

 ای طبع من از تو کرده گل باز
ترک من و منجلاب کرده

 ترک همه جیفه‌های دنیا 
ترک خزف وخلاب کرده

آدم شده از دوباره و باز
ترک همه هر کلاب کرده

 ای شعر مرا دوباره مواج
با خون جگر خضاب کرده

 ای با تو دوباره واژه را طبع
چنگ و دهل و رباب کرده

 واژه واژه قصيده‌ام را
هرم سخنت مذاب کرده

*

شاعر به شکار قافیه باز
 پا از نو در رکاب کرده

به قلعه قافیه دوباره
رو کرده و با شتاب کرده

تا بو که به بام قلعه آید 
رشته‌ی جان را طناب کرده

 قافیه اگر شده‌ست تکرار
 جرمی است که ارتکاب کرده

تکرار به شایگان به شنگی
 سرخوش به حد نصاب کرده

نه اینکه نبود قافیه، نه 
ناخواسته با حساب کرده

شاعر به لطيفه، قافيت را 
تکرار به آب و تاب کرده

عالیست جناب تو به تکرار 
دل روی به آن جناب کرده

دل روی به تو ز شاه داریوش
 به حضرت مستطاب کرده

 خرمشاهی بهای دین است
 عمری عمل مصاب کرده

هر واژه به هر کتیبه خوش باد[22]
 در جای خود انتصاب کرده

 من خام و تو پخته‌ای ببخشای
 ای شعر توام کباب کرده

گنجشکک نوپری تصور 
خود را از نو عقاب کرده

شاعر که سپیدموی سر را
یک روزه در آسیاب کرده

 با قافیه‌های طنطنه دار 
خود را شاعرمآب کرده

 این چامه گرفته خشم بر من 
این چامه به من عتاب کرده

 این چامه که این چنین سر هم
 بیتی به صد التهاب کرده

 این چارقد آبروی خود را 
برداشته باد و یاب کرده[23]

 دردش همه جاودانگی بود[24]
خود را به تو انتساب کرده

بیتیش اگر قبول افتد
از طبع تو انشعاب کرده

باید باشی تو باش ای دوست
ای شعر مرا چکاب کرده[25]

دیم سخن مرا کلامت
سنجیده و فاریاب کرده

شرمنده‌ی سنجش توام من
پایاب مرا تکاب کرده[26]

تو باش در این دوراهه منزل[27]
ای خانه در آفتاب کرده

ای خانه در آفتاب، آری
با مهر ابوتراب کرده

تصویر تو را دلم به پاکی
در خلوت دیده قاب کرده

شعر تو دعای شاعران را
دانی تو و مستجاب کرده

سرزنده بمان که برق چشمت
شب را غرق شهاب کرده

مرتضی امیری اسنفندقه، 8 دی‌ماه 1396

 

پیوست:

دو رباعی برای چکامه‌سرای بزرگ، جناب آقای مرتضی امیری اسفندقه وفقه الله تعالی

خواندم همه چکامه‌های اسفندقه را
گشتم ز غم زمانه وز خویش رها

جز مژده خبر به مبتدایش نبود
شد ان من الشعر لحکمه پیدا

*

در سایه‌ی تاک، جان فرسوده غنود
عطرش همه هشیاری من را بربود

چندان که به کار شعر درمی‌نگرم
احیای قصیده کار اسفندقه بود

 

دوستدار و دعاگو
بهاءالدین خرمشاهی
شب یلدای 1396

در پایان گفتنی است که جناب اسفندقه یک رباعی عالی برای خرمشاهی سروده بودند که در اوج ظرافت هنری و همچنین اوج مبالغه‌ی مهرآمیز دوستانه است. بنده چون مسئول تدوین این پرونده‌/ قلم‌رنجه بودم، آن را به یادگار این ایام خوش دوستی، نگه داشتم. جایش محفوظ است؛ شاید وقتی دیگر چاپ شود.

 


[1] گرماخیز نام تیرماه است.

[2] مفاهیمی همچون زن، از چشم نیچه و مرور شعرهای «نان» شاملو و مزدشت برساخته اخوان و. . . بحث محافل بود و تازیانه فقط یادآور سخن نیچه است که گفت: «به سراغ زن‌ها می‌روید تازیانه را فراموش نکنید».

[3] اشاره به کتاب آیات شیطانی سلمان رشدی کافر است.

[4] خاک برایش خبر نبرد، به‌طور‌کلی یعنی مرده، زنده است؛ عمق جاودانگی در فرهنگ مردم بی نام و نشان. کاربرد این مورد در اوقاتی است که می‌خواهند از بدی آن که مرده یا از خبر ناگواری که مربوط به مرده است سخن بگویند.

[5] اشاره به رستگاری نزدیک، کتاب استاد

[6] اشاره به در خاطره‌ی شط، نام اثر دیگری از او

[7] نبض شعر، مجموعه نقد شعر

[8] آه و آینه، گزیده اشعار خرمشاهی

[9] از واژه تا فرهنگ، از کتاب‌های ایشان

[10] اشاره به کژتابی ذهن و زبان

[11] شراب ناب، حباب نگه نمی‌دارد. حافظ گوید: حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر / کلاهداریش اندر سر شراب رود

[12] اشاره به طنز و تراژدی، نام کتاب

[13] اشاره به دلرباعی، مجموعه رباعیات طنزآمیز او

[14] اشاره به سیر بی سلوک، نام کتاب

[15] اشاره به از شک تا یقین، نام کتاب

[16] اشاره به ذهن و زبان حافظ، نام کتاب

[17] اشاره به چارده روایت، نام کتاب

[18] اشاره به حافظنامه، نام کتاب

[19] اشاره به ترجمه قرآن با بهترین نگاه

[20] اشاره به جهان غیب و غيبه جهان، نام کتاب

[21] اشاره به زنده میری، مجموعه شعر خرمشاهی

[22] اشاره به کتیبه ای بر باد، مجموعه شعر خرمشاهی

[23] بادویاب - نابود

[24] درد جاودانگی، ترجمه ایشان

[25] چک‌آب علاوه بر معنای آزمایشگاهی آن، اشاره به دو بخش و روستای خوش‌آب‌وهوا در فریمان و استان فارس

[26] یا : یارب مرا تکاب کرده : سطح و عمق آب

[27] اشاره به از این دوراهه منزل. . .


امتیاز دهید Article Rating
نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.