کتاب هزار و یک جشن نوشتۀ محمد محمودی نورآبادی را میتوان یک تجربۀ خوب در دنیای داستاننویسی ایران به حساب آورد. البته تجربۀ منحصربهفردی نیست و چندبار دیگر امتحان شده و هنوز آنقدر کامل نیست که بتواند به عنوان یک سبک یا یک شیوه خودش را معرفی کند.
نوشتن از «هنجار»ها و «ارزش»ها، حرکتی روی لبۀ تیغ است. به این معنی که افراط در استفاده از ساختارهای مشترک، بهراحتی به ایجاد «کلیشه»ها منجر میشود. یکی از روشهای شکستن کلیشهها ـ که استفاده از آن باعث شد این کتاب را تجربه بدانم ـ تمرکز بر «ضد قهرمان» است.
رفتن به دنیای ضد قهرمانها، از چند جهت کمک میکنند ساختاری غیرکلیشه در داستان ایجاد شوند. این ابعاد را میتوان به وضوح در داستان «هزار و یک جشن» مشاهده کرد:
1) فاصله گرفتن از مدلها و تیپهای شخصیتی مانند: قهرمان، انسان کامل، معشوقۀ قهرمان، رقیب عشقی قهرمان، دوست و ...
2) تصویرسازی آزادانهتر از فضا که باعث واقعیتر شدن و ملموستر شدن اجزاء آن میشود؛ زیرا در داستانهای هنجارمحور، نمیتوان بهراحتی هر رفتار و کنشی را به شخصیتهای اصلی نسبت داد.
3) باز ماندن گزینههای پایانبندی؛ چون دیگر قرار نیست همهچیز به خوبی و خوشی تمام شود و اصلاً «قهرمان» وجود ندارد که قرار باشد به «هدف» برسد.
4) شکستن و حال و هوا و جوّ داستانی که بر اثر تکرارهای بیشمار در داستانهای دارای موضوع مشترک، تبدیل به جوّی آشنا در ذهن مخاطب شدهاند. این مسئله بُعدِ «آشناییزدایی» داستان را تقویت میکند.
با این دیدگاه داستان را از زوایای مختلف ببینیم:
راوی
نکتۀ برجستۀ اثر، راوی داستان است که شخصیت محوری آن نیز محسوب میشود. این راوی دارای ثبات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی است. به همین دلیل، داستان در ایجاد ناپایداری نمیتواند به شخصیت راوی تکیه کند. از آن جهت که در خلق «ماجرا» شخصیت محوری اهمیت زیادی دارد، داستان از این جنبه ضربه میخورد. راوی تنها یک ضعف اساسی در شخصیتش دارد و آن باور عامیانه ـ و حتی افراطیتر از عوام ـ به شاهنشاه و نظام فردمحور است که حادثۀ اصلی داستان نیز در همین ضعف ایجاد میشود. درواقع تکامل شخصیت اصلی داستان در جنبههای دیگر، قدرت ایجاد ماجرا را از داستان میگیرد.
نثر
نکتۀ برجسته دیگری که در داستان به چشم میخورد، نثر روان و یکدست آن است. نثری که مخاطب را در «فهم» به دردسر نمیاندازد. این نثر که از واژگان و اصطلاحات محلی بهخوبی کمک میگیرد، کاملاً در خدمت داستان بوده و از نظر نگارنده نثری کاملاً داستانی محسوب میشود. نثر این داستان، با جریان داستاننویسی که آن را با اصطلاح «روشنفکری» میشناسیم، در تقابل است.
روش سادهنویسی در این داستان متفاوت است و مدام در مرز محاورۀ مردمی و نوشتاری ادبی حرکت میکند. منظور از محاورۀ مردمی، گویش معیاریاست که نه در کلام خواص جامعه، بلکه در زبان عموم مردم جاری است. این مسئله باعث شده در نگاه اول، نثر داستانی، خارج از کلیشههای مرسوم و دارای سادگی افراطی به نظر برسد. اما این کلیشهها درواقع همان سبک نوشتاری مربوط به جریان داستاننویسی روشنفکرانه هستند که در این داستان از آن اجتناب شده است.
روایت:
این ساختار را میتوان در بخشهای زیر مورد بررسی قرار داد:
1. آغاز: جملات ابتدایی داستان، تمام ویژگیهای راوی را برای ما به نمایش میگذارند: راوی شروع میکند به تعریف کردن، در واقع آنچه به صورت تصویر در چند ده صفحه ابتدایی داستان مشاهده میکنیم، در همین چند سطر اول نقل میشوند. واگویههای ابتدایی داستان زیادازحد به نظر میرسند. البته با توجه به سبک راوی نمیتوان قاطعانه چنین اظهار نظری کرد.
2. گسترش: گسترش داستان از طریقِ توسعه شخصیتها و فضاها انجام میشود. راوی در ملاقات و روبرویی با هر شخصیت، او را پردازش نموده و به اطلاعات روایی مخاطب اضافه میکند. همچنین فضاها نیز توسعه یافته و دید بهتری از جغرافیای داستان به دست میآید.
3. ناپایداری: از این جهت که ضربآهنگ داستان، با روند معمول و کلیشۀ داستاننویسی متفاوت است، روند ایجاد ناپایداری در داستان نیز متفاوت میشود. اولین ناپایداریها، در همان سطرهای اول شروع میشوند، اما از آن جهت که هنوز موقعیت پایدار تعریف نشده، به چشم نمیآیند. در ضمن آنکه، مسائل ایجاد شده میانِ نوروز و کدخدا و هیجانها و ترسهای پیش از برگزاری جشن، ناپایداری فرعی محسوب میشوند. کلیشۀ معمول داستانها که پس از زمینه، ناپایداری لازم را ایجاد کرده و تا پایان داستان و گرهگشایی آن را ادامه میدهند، در این داستان شکسته شده و ناپایداری داستان در اواخر داستان اتفاق میافتد. در مراسم جشن و با شلیک شدن اولین تیر. این ناپایداری در صفحات پایانی ضربآهنگ داستان را بهشدت بالا میبرد.
4. تعلیق: در این داستان تعلیق عموماً با زیبایی و روانی نثر و ایجاد فضا و شخصیت جذاب رخ میدهد؛ زیرا داستان در صفحات نزدیک به پایان دچار چالش و اتفاق میشود و نمیتوان ماجراهای ابتدایی را ایجادکنندۀ تعلیق دانست.
5. اوج: از نکات جالب داستان در بحث ساختار، همزمانی اوج و ناپایداری است. شروع ناپایداری با نقطۀ اوج داستان همراه است و تمام اتفاقات آرام طول داستان، به همان آشوبی که در نقطۀ اوج شکل میگیرد، ختم میشوند.
6. گرهگشایی: در واقع داستان گرهگشایی ندارد و قصدی هم بر چنین رفتاری وجود نداشته است؛ زیرا گرۀ اصلی از دیدگاه درونمایۀ داستان، اعتقادات خرافه مردمی است که باعث شکلگیری حکومتی استبدادی میشود. در جریان این داستان، چنین مشکلی حل شده تا قرار باشد گرهگشایی اتفاق بیفتد. پیدا شدن صادق هم صرفاً تسکین موقتی برای حجم بالای مصیبتها و ایجاد امیدی کاذب برای بازگشتن اوضاع به شرایط عادی است. کشته شدن خان را هم نمیتوان دقیقاً گرهگشایی دانست؛ زیرا که خان نیز صرفاً یک تیپ شخصیتی برای نمایندگی قدرت بود. اما اگر این مسئله را بپذیریم که مرگ خان، گره داستان را باز میکند، پس گرهگشایی در نقطه پایانی اتفاق افتاده و با آن همزمان است.
7. پایانبندی: سعی شده پایان روایت، واقعی باشد و به نظر میرسد در این امر توفیق نسبی به دست آمده است. پایانی فاجعهبار، با چند اتفاق کوچک، کمی تحملپذیر شده و داستان را از یک پایان سیاه نجات میدهد. اما همچنان «درد» وجود دارد و با پایان یافتن داستان و پایان نمییابد.
لایۀ محتوایی
در پایان به این نکته اشاره میشود که تفکر مسلط بر این داستان، گذری است از کنار زندگی مردمی که به جای شناخت منشأ دردهای خود به خرافهها پناه میبرند. عامل تمام بدبختیهای آنها، برگزاری یک جشن شاد برای خوشیِ اوقات یک فرد ظالم است، اما آنها مدام دنبال انداختن تقصیرها به گردن رودخانه و بخت و... هستند. همین مردم برای این جشن، کلی زحمت میکشند و هزینه میدهند و با وجود سختیهای و بدبختیهای زندگی خودشان، در راه شاد کردن «اعلیحضرت» از هیچگونه جانفشانی دریغ نمیکنند.
در این داستان ما به عنوان یک مخاطب از کنار این مردم میگذریم و رنجها و بدبختیها و سادهفکری آنها را فقط در یکی از این هزار و یک جشن مشاهده میکنیم. این مشت نمونۀ خروار، احوال جامعه آن روزگار را بهخوبی به تصویر میکشد. جامعهای که قبل از ساختار اجتماعی، «تفکر مردمش» با «کوچکی و بزرگی» و «خان و رعیتی» شکل گرفته بود و شده بود احوالی که در هزار و یک جشن روایت میشود. صفحۀ 85 جملهای از قول راوی هست که عصارۀ این درونمایه را نمایش میدهد: «شاید از نظر او قبرستان هم خان و کدخدا میخواست و آنجا هم باید ملت بزرگ و کوچک سرشان میشد.» پایان داستان هم پایان داستان آن روزها: مرگ و فاجعه و عزا و... شاهی که میرود تا به جشن دیگری برسد!