ﺳﻪشنبه, 13 آذر,1403
مقدمه و انتخاب: حسام آبنوس

بازخوانی بخشی از رمان «شاه‌کشی» نوشتۀ ابراهیم اکبری دیزگاه

29 فروردین 1398 21:21 | 0 نظر | امتیاز: 5 با 1 رای

به نقل از قفسه (ضمیمۀ روزنامۀ جام جم): «شاه‌كشی» اثر ابراهیم اكبری دیزگاه كه شهرستان ادب آن را منتشر كرده روایتی از 24 ساعت زندگی شخصی است كه می‌خواهد شاه را ترور كند. سوژه داستان بكر و جالب توجه است. زیرا در طول سال‌هایی كه محمدرضا پهلوی بر مسند قدرت تكیه زده بود، دو مرتبه مورد ترور قرار گرفت كه هر دو نافرجام بود. از این رو سوژه‌ای كه در این اثر دیزگاه سراغ آن رفته در نوع خود جالب توجه است. تردیدهای شخصیت اصلی و ترس و دلهره‌های او سبب می‌شود با اثری متفاوت در فضای انقلاب اسلامی روبه‌رو باشیم.

می‌كشم، به همین راحتی! نه، به همین راحتی هم نه، آنها هم مرا می‌كشند. حتما تیری می‌زنند و می‌كشند. شاید هم دستگیرم كنند، بعد شكنجه، بعد اعدام. با این حساب، پانزده ساعت بیشتر زنده نیستم.  شاید هم هفده ساعت، شاید هم بیست ساعت! نمی‌دانم. بالاخره باید بیاید و مراسم كذایی را شروع كند. به‌محض این‌كه سخنرانی را شروع كرد، فاصله‌ام را تنظیم می‌كنم. كلت را می‌كشم و در یك ثانیه نشانه می‌روم. تق‌تتق... تمام... تمام تمام... فكر همه اینها را 
كرده‌ام.
پیكار می‌گفت: «معجزه می‌كند، اگر به‌موقع ماشه را بكشی.»
پیكار می‌گفت: «خونسرد، اما به‌موقع.» پیكار سبیلش را مرتب می‌جوید و می‌گفت: «قیامت می‌كند، می‌دانی قیامت یعنی چی؟»
به‌اندازه كافی تمرین كرده‌ام تا بدانم قیامت یعنی چی. به‌اندازه‌ای تمرین كرده‌ام كه بدانم معجزه یعنی چی. ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها. نمی‌دانم چقدر، ولی بیشتر از اندازه كافی، جوری كه به‌محض نشانه‌رفتن هوا می‌كنمش؛ خیالم راحت است!  حتی روز آخر پیكار گفت: «می‌دانم قیامت می‌كنی تو با این كلت! من فكر نمی‌كردم این‌جوری بشوی، این‌قدر فرز بشوی! من حتی شك داشتم بتوانی كاری بكنی... دیگر دستت نمی‌لرزد.»
همین حرف پیكار بود كه تا اینجا مرا كشانده. پیكار چه كارها كه نمی‌كند. چه حرف‌ها كه نمی‌زند. پیكار واقعا پیكار است... فقط می‌گفت: «چه خوب كه نمی‌ترسی، نترس! برای این كار نباید اصلا بترسی.»
هنوز آن موقع درباره آن صدا به او چیزی نگفته بودم. مهسا كه ساعت‌ها، بی‌پلك، زل زده بود به سقف گفت: «تو چقدر می‌ترسی.» من هم برای این‌كه كاری كرده باشم تا حرص مهسا دربیاید یكی از كتاب‌هایش را برداشتم و چند جمله‌ای خواندم و گفتم: «اینها واقعا شعرند؟»
- پدر كه ترسو نبود، بود؟
- ترس كه دست آدم نیست.
 بلند گفت: «هست. تو اگر نخواهی از چیزی نمی‌ترسی!»
 با لبخند گفتم: «بابا می‌گفت آدم باید از خدا بترسد، كه تو نمی‌ترسی!»
- تو از سایه خودت می‌ترسی.
- از كجا می‌دانی؟ شاید خدای من سایه‌ام باشد.
- سایه تو دشمن توست.
- می‌بینی!
- دیدن ندارد كه چهار سال رفتی دانشگاه تهران و برگشتی، فقط یاد گرفتی ناصرالدین شاه چندتا زن داشت، نادر افشار چند كیلو طلا آورد، فلان شاه چه غلطی كرد... اینها به چه درد خلق می‌خورد؟ از ترست پناه بردی به این خزعبلات، اگر نمی‌ترسیدی تو هم یك كاری می‌كردی.
  
جوراب‌هایم را درمی‌آورم، می‌اندازم روی تختخواب. ساكم را برمی‌دارم و زیپش را عقب‌جلو می‌كنم. گرما اذیتم می‌كند. دندانم كمی بهتر شده. خدا نكند آن درد لعنتی دوباره بیاید سراغم. پنجره را 
باز می‌كنم.
صدای شیهه چند اسب اتاق را پر می‌كند. یك لحظه سرم را از پنجره بیرون می‌كنم. یك‌سرباز هخامنشی دیگر دنبال اسب‌ها می‌دود، نمی‌تواند بگیردش. 
چندتا از خارجی‌ها سرشان را بیرون كرده‌اند تماشا می‌كنند. اسب از لای ستون‌های سنگی می‌دود و مرتب شیهه می‌كشد. یك نفر نزدیك‌تر می‌شود بگیردش. ناگهان اسب جفتكی می‌پراند، می‌دود و گم می‌شود. باد ملایمی از پنجره می‌آید. 
دیگر مجبور نیستم مرتب با روزنامه خودم را باد بزنم. می‌ایستم پشت پنجره.
سر ستون‌های سنگی را تماشا می‌كنم. هر آن احتمال دارد كوروش از بینشان بیرون بیاید لوح سنگی‌اش را بگیرد طرف من، ولی نمی‌آید. 
دوست دارم كوروش را یك بار هم كه شده خوب ببینم. ببینم چرا این‌قدر اسرائیلی‌ها این مرد را دوست دارند. چرا این همه برایش سرودست می‌شكنند؟ چرا دوست دارند این جشن شاهنشاهی برگزار شود؟
  
بدجوری دوست دارم بروم از كار و بار كامران سردربیاورم. ببینم آنها چه‌كار می‌كنند. آن دو افسری كه همه‌اش وول می‌خورند و ول می‌چرخند در این محوطه دنبال چی هستند؟ البته الان می‌دانم آنها با من كاری ندارند. یعنی راحت می‌توانم بلند شوم، چرخی بزنم، بدون این‌كه از آن دو نفر باكی داشته باشم. از طرفی، باید از دایی هم بپرسم این كامران كارواش چیست. به ساعتم نگاه می‌كنم. یك ربع به چهار است. نگاه می‌كنم و ترس برم می‌دارد. دوسه‌بار تصمیم گرفته‌ام هیچ‌اقدامی نكنم، یعنی من هم مثل دیگران فردا بعد از تمام‌شدن برنامه برگردم خانه.
ولی مدام رعشه‌های مادرم می‌آید جلوی چشمم. اعترافات حجت می‌آید جلوی چشمم. جیغ‌های مهسا می‌آید جلوی چشمم. 
حرف‌های پیكار در گوشم می‌پیچد كه می‌گفت: «باید بكشی... من خودم دیدم خون برادرم در خیابان جاری شد، چون من كاری نكردم. ازش خوكی بیرون آمد و دمش را فرو كرد در گوشم. هرچه داد زدم افاقه نكرد.» 
این خواب را برای من روز آخر تعریف كرد درست وقتی می‌خواستیم خداحافظی كنیم.
 به من گفت: «نگذاریم آن خوك خون ما را پایمال بكند بعد دمش را فرو كند در گوش ما! نگذار این كار را بكند! فقط تو می‌توانی آن خوك را بكشی.»
- چشم.
- من خودم رفتم از یك اهل دل پرسیدم گفتند شما انتقام خونتان را نگرفتید آن مرد كه خورد و خوك شد. نمی‌دانم این خوك‌ها از من چی می‌خواهند.
از طرفی، هم می‌ترسم هم احساس می‌كنم كارم شاید درست نباشد. یعنی ارزشش را دارد جان خودم را به خطر بیندازم؟ هنوز قطعا نمی‌دانم با این كه موقع آمدن همه چیز برایم قطعی بود، الان حس زندگی بر من غلبه كرده، از مرگ می‌ترسم. نمی‌دانم هم چرا می‌ترسم. من قبل از این اصلا این‌جوری فكر نكرده بودم. الان احساس می‌كنم مرگم فردا قطعی است.             

           

 


امتیاز دهید Article Rating
نظرات

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.